چریک جوان
بازخوانی کارنامه مبارزاتی بهزاد نبوی
بازخوانی کارنامه مبارزاتی بهزاد نبوی
«فقط 10 سال داشت که شاهد به شهادت رسیدن یکی از تظاهراتکنندگان و قیامکنندگان علیه قوامالسلطنه در جریان ملی شدن صنعت نفت در خیابان ظهیرالدوله بود. در میان انبوه جمعیت به همراه دایی و خالهای که کمی پیشتر از آنها جدا شده بود، حضور داشت و مأموران امنیتی دست به پراکندهسازی مردم و برخورد با آنها میزنند. در میانه راه دید داییاش با پلیس درگیر شده است، تصور کرد که پلیسها دایی او را هم خواهند کشت. هیچ کاری برای کمک به داییاش به ذهنش نرسید تا اینکه مقداری سنگ و آجر در گوشه پیادهرو دید که برای تعمیرات ریخته شده بود؛ یک سنگ را برداشت و فریاد کشید «داییام را کشتند» و بهسمت مأموران دوید. با فریاد او جمعیتی که به داخل خیابانهای فرعی فرار کرده بودند، به هیجان آمدند و آن پارهسنگها را برداشته و بهسوی پلیس حمله بردند. پلیس عقب نشست و او توانست داییاش را نجات دهد». این متن خاطرهای از بهزاد نبوی مربوط به ابتدای دهه 30 است. خاطرهای که شاید بتوان گفت اولین فعالیت او در فضای سیاسی بوده است. بهزاد نبوی از چهرههای برجسته سیاسی و مبارزاتی در سالهای پیش از انقلاب و از فعالان سیاسی، تشکیلاتی پس از پیروزی انقلاب است. فعالیتهای سیاسی- مبارزاتی او با حکومت پهلوی از دوره دانشجوییاش در دانشگاه پلیتکنیک بهعنوان عضو کمیته دانشگاهی جبهه ملی آغاز شد و تا مردادماه 1351 که بازداشت شد و پس از آن با شکستهشدن حکم اعدامش به 10 سال حبس، ادامه یافت. هرچند او از دوم آذر 57 که با عفو عمومی از زندان آزاد شد، یعنی در ماههای منتهی به انقلاب هم به فعالیتهای سیاسی و مبارزاتیاش علیه شاه ادامه داد. البته تحت عنوان «امت واحده» و در سطحی گستردهتر با دوست دوران زندانش محمدعلی رجایی.
بهزاد نبوی و خانواده
درباره خانواده بهزاد نبوی نمیتوان به روتین زندگینامهنویسیها درباره چهرههای انقلابی رجوع کرد و نوشت «وی در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود». او تکفرزند خانواده حسن نبوی و شیفته هروآبادی است. پدرش از نوادگان ملاهادی سبزواری است اما خودش درباره پدر میگوید: «ولی درعینحال پدر بنده متخلق به خصوصیات و خلقیات پدر و جدش نبوده و با آنها از نظر فکری و عقیدتی تشابهی نداشت.» از سوی مادری هم پدربزرگش از فعالان و روشنفکران انقلاب مشروطه بود و در حزب «اجتماعیون و عامیون» حضور داشت. برادری به نام فرهاد داشت که در دو سال و ششماهگی در حوض افتاد و غرق شد. در همان کودکی پدر و مادرش بهدلیل اختلافات از هم جدا شدند. خودش در این زمینه گفته است: «پدرم در زمان حیاتش در مصاحبهای گفت من هیچوقت سر سفره وی نبودم و در واقع همیشه با مادربزرگ و پدربزرگ مادریام زندگی میکردم. خانه ما در خیابان دانشگاه (روبهروی ضلع شرقی دانشگاه تهران، کوچه پورجوادی، در پنجم، دست راست، پلاک ۱۷) بود که از فردی به نام مرحوم ماشاءالله پورجوادی اجاره کرده بودیم. ایشان پدربزرگ آقای دکتر میرسلیم و خیلی مرد شریفی بودند».
بههرروی چون پدربزرگ بهزاد زمان رضاشاه و بین سالهای 1315 تا 1320 بهخاطر همکاری با گروه 53نفری تقی ارانی در گروهی 102 نفری بازداشت شده بود (اگرچه به گفته نبوی او همیشه این اتهام را تکذیب کرده و حتی نسبت به خصوصیات فردی و فکری بسیاری از اعضای آن گروه و رفتارشان در زندان انتقاد داشته است) نتوانسته بود کار پیدا کند و مادرش که لیسانس مامایی داشت و رئیس انجمن پرستاران ایران و رئیس انیستیتو عالی پرستاری فیروزگر تهران شده بود، بهعنوان فرزند ارشد خانواده به تأمین مخارج خانه مشغول شد. همین موجب شد که بهزاد در خانه پدربزرگش سالهای کودکی و نوجوانی را سپری کرد و بهدلیل فعالیت سیاسی داییها و خالهاش با عالم سیاست آشنا شد. او در این زمینه میگوید: «در خانواده ما دو دایی و یک خالهام طرفدار مصدق بودند و یکی از داییها از بقایی دفاع میکرد... در این بین من هم مصدقی شدم. خالهام عضو حزب زحمتکشان نیروی سوم بود. از همان موقع روزنامههای حزبی را برای فروش به مردم به من میداد، چون خانه ما روبهروی دانشگاه تهران بود. میرفتم آنجا و آنها را میفروختم. آن زمان بحثهای سیاسی بیشتر بین ملیون بود و تودهایها. میآمدند جلوی
دانشگاه دستهدسته دورهم جمع میشدند و بحث میکردند. من هرروز ظهر که از مدرسه میآمدم، میرفتم جلو دانشگاه به بحثهایشان گوش میکردم.»
بهزاد نبوی و قیام 30 تیر
انتخابات دوره هفدهم مجلس شورای ملی در حال برگزاری بود، دخالت ارتشیان و دربار فضا را ملتهب کرده بود. محمد مصدق، نخستوزیر وقت برای جلوگیری از بدتر شدن اوضاع و کارشکنیها از محمدرضا پهلوی خواست که وزارت جنگ و انتصاب وزیر جنگ را هم مانند هر وزارتخانه دیگری طبق قانون اساسی مشروطه به دولت بسپارد. سهروز مذاکره بینتیجه میماند، مصدق ادامه پروسه انتخابات را متوقف میکند و پس از سه روز مذاکره، شاه درخواست مصدق را نمیپذیرد و مصدق در ۲۵ تیر ۱۳۳۱ از نخستوزیری استعفا میدهد. مجلس هم بدون وقفهای، احمد قوام را به نخستوزیری انتخاب و محمدرضاشاه فرمان نخستوزیری را به نام قوام صادر میکند. با حکم جهاد سید ابوالقاسم کاشانی مردم روز 30 تیر به خیابانها میآیند و تظاهرات گستردهای اتفاق میافتد. تظاهراتی که بهزاد 10 ساله هم در آن حضور پیدا میکند و مانع بازداشت داییاش در این تجمعات اعتراضی توسط «سربازان مسلح حکومتنظامی که خیابانها را بسته بودند» میشود.
از این پس او مسیر جدیدی را برای خود ترسیم میکند؛ سیزده چهارده سالگی برخلاف خانوادهاش که تقیدات مذهبی نداشتند نماز و روزه و انجام اعمال مذهبی را در پیش میگیرد و در این مسیر از آثار مرتضی مطهری و علی شریعتی هم بهره میگیرد. خودش در اینباره گفته است: «نماز و روزه من سر خود بود. ولی از وقتی شروع به مطالعه عمیق کردم، آثار شهید مطهری برای من راهگشا بود. مرحوم شریعتی به من شور و شهید مطهری عمق میدادند. البته دورهای که شروع به مطالعه عمیق کردم، مرحله شور را پشتسر گذاشته بودم.»
دانشگاه و جبهه ملی سوم
شاگرد زرنگ مدرسه البرز، در کنار درس و تحصیل، از فضای موجود برای نزدیکتر شدن به عالم سیاست استفاده میکرد. به گفته نبوی «در این مدرسه فضای سیاسیشدن بود و معلمها هم بینقش نبودند.» بر اساس جو سیاسی خانوادگی نبوی و شرایط مهیا در مدرسه، او ۲۰ دی ۱۳۳۸ در کنار سایر دانش آموزان تهرانی (بهصورت مستقل)، به شرایط موجود کشور اعتراض و در تظاهرات شرکت کرد.
پس از پایان دوره دبیرستان او وارد دانشگاه امیرکبیر شد و در رشته مهندسی الکترونیک تا مقطع فوقلیسانس ادامه داد. نبوی که در سال 1339 عضو دانشکده فنی بود به عضویت سازمان دانشجویی جبهه ملی نیز پیوست. این کمیته در این دانشکده و در دانشکده هنرسرای عالی یکی بود؛ «کمیتهای شامل دانشگاه پلیتکنیک، هنرسرای عالی فنی و انیستیتوی بازرگانی، سازمان دانشجویی جبهه ملی را در این دانشگاه تشکیل میداد.» از هر دانشکده یک نفر در این کمیته عضو بود که جمع آنها 9 نفر میشد. همینجا بود که نبوی با «مصطفی شعاعیان» آشنا شد. چهرهای از دانشکده هنرسرای عالی فنی، که چپ بود اما بهگفته نبوی «او نه مارکسیست نه تودهای نه لنینیست بود. ضد مذهب نبود و حتی تلاش میکرد با نیروهای ملی و مذهبی و حتی مراجع ارتباط برقرار کند و در این زمینه با نهضت آزادی در ارتباط بود».
نبوی درباره وضعیت فعالیت در این دوران چنین توضیح داده است: «مصدق با طرح شعار ملی شدن نفت توانست بهطور موقت آزادی و دموکراسی را برقرار کند که آن با کودتای 28 مرداد از میان رفت. اختلاف انگلیس و آمریکا با روی کار آمدن کندی (رئیسجمهوری وقت آمریکا) در سال 1339 بار دیگر فضای سیاسی را تا حدودی باز و با سرکوب قیام پانزدهم خردادماه 42، آن فضا بسته شد. استبداد در کشور بهطور کامل حاکم شد. در این دوره دیگر امکان حرکت برای کادر جبهه ملی نبود. چون نمیخواستند مبارزه مخفی کنند و بهدنبال مبارزه علنی و قانونی بودند، عملاً امکان فعالیت از آنها سلب شده بود... در آن دوره رهبری جبهه ملی از روی اجبار حاضر به ملاقات با ما میشد. واقعیت این بود که آنها به پایان راه رسیده بودند و میخواستند بهدنبال کار خودشان بروند. وقتی چنین فضایی بر جبهه ملی حاکم شد، جوانهای جبهه خصوصاً دانشجویان و روشنفکران به این نتیجه رسیدند که سران جبهه ملی بد عمل کردهاند و موضعشان در قبال انتخابات و مبارزه ضعیف بوده. این امر باعث شد در بین بچهها بدبینی ایجاد شود. بعضی از آنها سران جبهه ملی را متهم به سازش و ایجاد ارتباط با رژیم میکردند و بعضی
دیگر، آنها را به محافظهکاری متهم میکردند.» در همین دوره او برای اینکه تکلیف کار را برای خود و سایر اعضای کمیته دانشگاه مشخص کند شروع به مکاتبه با مصدق که سالها در احمدآباد تبعید بود، میکند. او در این نامهها به شرح اوضاع درون جبهه میپردازد و از مصدق کمک میخواهد. مصدق هم شروع به نامهنگاری با آنها میکند و به گفته نبوی: «دیدیم که دکتر مصدق یک نامه تندوتیزی در جواب، علیه رهبری جبهه ملی نوشت و بهطور تلویحی گفت: آنها در زمان دولت من هم همینطور بودند. مصدق در همان نامه عبدالله مؤذنی که بعد از کاشانی رئیس مجلس شده بود را متهم کرد که به دولت او کمک نکرده، و زاهدی را در مجلس حفظ کرده است.» به گفته نبوی مصدق در پایان نامه نیز نوشته بود: «من روی رهبران جبهه ملی هیچگونه حسابی باز نمیکنم.» در این بین برای مشخص کردن بهتر مسیر، اعضای کمیته برای انتشار نامه از نشریه «پیام دانشجو» که ارگان این کمیته و سردبیرش حسن حبیبی بوده، استفاده میکنند. چندین نامه از سوی مصدق برای آنها ارسال میشود که فحوای آن نامهها این بود: «امید من، تنها به شما جوانهاست. مگر اینکه شما بتوانید کاری بکنید، وگرنه هیچ کاری از دست
سران جبهه ملی برنمیآید.» انتشار نامهها اختلافات داخلی در جبهه ملی را بیشتر کرد و حتی برخی اعضای آن در جلسه شورای ماهانه خود به مصدق حمله کرده و میگفتند: «مصدق پیر شده و دیگر مغزش کار نمیکند».
ادامه این روند موجب شد نبوی در کنار سایر اعضای کمیته دانشگاه بهدنبال جدا شدن از جبهه ملی دوم بروند و به عبارتی «خرجشان را جدا کنند». آنها جبهه جدیدی بهنام «جبهه ملی سوم» را به راه انداختند. جبههای که همراهی بیشتری با نهضتی که امام خمینی بهراه انداخته بود، داشت؛ البته «نه الزاماً به لحاظ مذهبی، بلکه به لحاظ موضع انقلابی». بعدها «حزب ملت ایران» و «نهضت آزادی» و «جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی» که طرفدار خلیل ملکی بودند و در جبهه ملی قبلی حضور نداشتند، به این جمع پیوستند. به گفته نبوی «علت پیوستن آنان هم این بود که در کمیته دانشگاه اعضای حزب ملت ایران (داریوش فروهر) و اعضای نهضت آزادی از جمله حنیفنژاد و سعید محسن هم عضو بودند.» این جبهه پس از شکلگیری کامل توسط مصدق هم تائید میشود و تفاوت اصلی آن خلاصه در شعار این دو جبهه است. شعار جبهه ملی دوم این بود: «استقرار حکومت قانونی، هدف جبهه ملی» و جبهه ملی سوم شعارشان «استقرار حکومت ملی» شد. او با پایان دانشگاه طبیعتاً از این تشکل دانشجویی هم فاصله میگیرد و در دوران سربازی با بازداشت رهبران این جبهه ملی، کار این تشکل هم به پایان میرسد. البته توشه
اندوختهشده او از سالهای فعالیت دانشجویی علاوه بر چنین فعالیتهایی دوبار بازداشت کوتاهمدت و ممنوعالخروجی از کشور و ممنوع از استخدام در مؤسسات دولتی نیز بود.
از جبهه دموکراتیک ملی تا ارتباط با سازمان مجاهدین خلق
نبوی پس از پایان دوره سربازی، فعالیت مبارزاتی و سیاسیاش را با همراهی مصطفی شعاعیان ادامه میدهد و در سال 47 گروهی با نام «جبهه دموکراتیک ملی» را تاسیس میکنند. هسته مرکزی این جبهه شامل مصطفی شعاعیان، پرویز صدری، رضا عسگریه و بهزاد نبوی بود. این افراد سرتیم بودند و تعدادی عضو را آموزش میدادند. اساس کار آنها آموزشهای تئوریک و آمادهسازی برای فعالیت مسلحانه بود. نبوی درباره ارتباط این گروه با سایر سازمانهای مبارزات مسلحانه چنین توضیح داده است: «جبهه دمکراتیک ملی اسمی بود که تنها بین خودمان مطرح بود و هیچگاه تحت این نام ـ تا زمانی که من بیرون بودم (قبل از زندان) ـ و در آن تشکیلات فعالیت داشتم، فعالیتی انجام ندادیم. از نظر رژیم این گروه، یک گروه مخفی و مسلح بهشمار میآمد که هدفش براندازی رژیم بود. تا آنموقع همه فعالیتها در چارچوب سازمانهای علنی و قانونی، مثل جبهه ملی و انجمنهای اسلامی قرار داشت. لذا این اولینباری بود که ما اقدام به ایجاد یک سازمان مخفی و مسلح با هدف براندازی رژیم میکردیم... با توجه به اینکه هنوز فعالیتی انجام نداده بودیم و هیچکدام از اعضا تحت تعقیب نبودند، از همان ابتدا بهشدت موارد امنیتی و شگردهای ارتباط مخفی را بهکار میبستیم و از هرگونه سهلانگاری تا حد امکان پرهیز میکردیم... از اوایل سال ۱۳۵۰ مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق بالاخره فهمیدند که ما مشغول فعالیتهایی هستیم، لذا از نظر تشکیلاتی بین ما ارتباطاتی برقرار شد.» ارتباط نبوی با سازمان مجاهدین خلق ادامه پیدا کرد و این ارتباط تا زمان بازداشت او در سال 1351 و حتی در پارهای از زمان گذران زندان هم ادامه پیدا میکند.
از تشکیلات مخفی تا زندگی مخفیانه
«چریک جوان» بهدلیل بازداشتهای مکرر در دوران دانشجویی امکان فعالیت در مراکز دولتی را نداشت، بنابراین به همکاری با مؤسساتی همچون «IBM»، «RCA» و مایکو پرداخت اما بهدلیل آنکه نمیتوانست از کشور خارج شود و دورههای تخصصی را آموزش ببیند از ادامه همکاری بازمیماند و به همین دلیل همزمان با تشکیل گروه «جبهه دموکراتیک ملی» شرکتی را برای انجام کارهای الکترونیکی و مخابراتی با برخی اعضای آن تأسیس میکند تا پوششی برای فعالیت سیاسی- تشکیلاتی او هم باشد. تصور او این بود که چنین پوششی بهخوبی عمل کرده است؛ تا آنکه روزی ساواک به دفتر کار او میآید و همهجا را زیرورو میکند و او تازه متوجه میشود که کاملا تحتنظر هستند. نبوی درباره این اتفاق میگوید: «در یکی از روزهای سال ۵۰ ساعت شش، هفت بعدازظهر، در شرکت بودم و اتفاقاً پشت میز خودم راجع به چگونگی ساخت بمبهای ساعتی فکر میکردم. آن زمان جزوههای دستنویسی وجود داشت که اطلاعات چگونگی ساخت سلاح بهوسیله آن ردوبدل میشد... این جزوه جلوی من باز بود... یکدفعه سروصدای زیادی در راهرو شنیده شد. من جزوه را داخل کشوی میز تحریر گذاشتم، بلافاصله دیدم چند ساواکی گردنکلفت به آنجا آمدند. خدا خواست که متوجه جزوهها نشدند...». بهزاد نبوی از خرداد سال 51 در پی باخبر شدن از تحتنظر بودن خود و سایر همتشکیلاتیها، زندگی مخفیانه را در پیش میگیرد. در ابتدای زندگی مخفیانه چون نه کار و نه خانه داشت به قبرستان دولتآباد رفته و شبها در کنار «قاچاقچیان و قماربازها» زمان میگذراند. در نهایت با جعل شناسنامهای با نام حمید جهانبین، اهل مراغه، کار و خانهای برای سکونت پیدا میکند اما زمان چندانی سپری نشده بود که ساواکیها به خانه او هجوم میآورند و او را بازداشت میکنند. او درباره این اتفاق چنین توضیح داده است: «یک روز ساعت چهار صبح قبل از اینکه برای نماز بیدار شوم با سروصدایی از خواب بیدار شدم. از پنجره سرک کشیدم. دیدم ساواکیها دورتادور حیاط خانه با مسلسل و یوزی ایستادهاند. آنموقع بههمراه خود اسلحه نداشتم. تنها یک سیانور داشتم. آن را در دهانم گذاشتم و پس از چند لحظه دستگیر شدم... سیانوری را که در دهانم بود گاز زده و خوردم، و شهادتین را زیر لب خواندم. سیانور باید خیلی زود اثر کند، اما چهار پنج دقیقه گذشت و خبری نشد!»
زندان و آشنایی با رجایی
نبوی هفت روز بهصورت مداوم و دو ماه با وقفه بازجویی و 20 ماه در انفرادی بود. به زندان اوین منتقل شد و یکسال آنجا بود و بعد هم تجربه حضور در قزلقلعه را داشت. در اوین با اصرار فراوان او فقط حاضر میشوند یک قرآن به او بدهند. 10 ماه زندانی و شکنجه توأمان را با ورزش و پیادهروی بیش از 10 ساعت در روز و خواندن بیش از سه ساعت قرآن میگذراند و بر آن فائق میآید. او گفته است: «من در مردادماه سال ۵۱ و در اوج گرما بازداشت شدم... در این شرایط تحمل زندان بسیار سختتر است... من یکماهونیم پس از اتمام بازجویی و شکنجه توانستم راه بروم...». با انتقال نبوی به زندان قزلقلعه محاکمه او نیز شروع میشود. جلسات در دادرسی ارتش واقع در چهارراه قصر برگزار میشود. در دادگاه بدوی، شش اتهام برای این «چریک جوان» عنوان میشود: اول ـ توطئه علیه رژیم مشروطه سلطنتی. دوم ـ دخول در دسته اشرار مسلح. سوم ـ عضویت در تشکلهایی با مرام اشتراکی. چهارم ـ حمل و اختفای اسلحه و مهمات. پنجم ـ جعل سند و ششم- استفاده از سند مجعول... . بر همین اساس به حبس ابد محکوم میشود؛ که البته در دادگاه تجدیدنظر به همت و تلاش مادرش و پرداخت حدود 40 هزار تومان از
دو اتهام نخست که مجازات اعدام داشت تبرئه میشود و در مجموع به ۱۰ سال حبس محکوم میشود.
در سال 54 محمدعلی رجایی از «کمیته ضدخرابکاری» به زندان اوین منتقل میشود و اولین دیدار رجایی و نبوی در بند دو زندان اوین اتفاق میافتد. همان زمان بخشی از اعضای سازمان مجاهدین خلق مارکسیست شدند و ایندو چهره سیاسی، معترض عملکرد آنها بودند. همین موجب نزدیکی بیشتر ایندو میشود. او و تعدادی از چهرههای سیاسی زندانی در تقسیمبندیهای جدید داخل زندان میانه بین سازمان مجاهدین خلقیها و موتلفهایها و عفونویسها قرار داشتند. در این بین نبوی و رجایی تلاش میکنند که رابطهها را برای مبارزه با شاه بهعنوان هدف اصلی حفظ کنند. نبوی در اینباره چنین تعریف کرده است: «یک دسته مجاهدین خلق و هوادارانشان که اکثریت بودند. دسته دوم اعضای موتلفه مثل آقایان بادامچیان، عسگراولادی، عراقی، امانی و لاجوردی بودند. این افراد تحلیلشان این بود که سوسیالامپریالیسم خطرناکتر از امپریالیسم است. مجاهدین خلق خطرناکتر از رژیم شاه هستند و ما باید از زندان بیرون برویم و مانع از مارکسیست شدن زن و بچههایمان بشویم. تقریباً بهطور کامل در اقلیت بودند، دسته سوم شهید رجایی و ما که کماکان معتقد بودیم مبارزه اصلی ما با رژیم شاه است و با مجاهدین
خلق مبارزه ایدئولوژیک داریم و به همین دلیل بود که سعی میکردیم با آنها رابطه بگیریم.» در همین دوره زندان بهزاد نبوی به همراه همفکرانش و صادق نوروزی، مهدی نیکدل، محمد سلامتی تشکلی به نام «امت واحد» برپا میکند و این افراد تا مدتها با اعضای مجاهدین در ارتباط باقی میمانند. رجایی در مهرماه مشمول عفو عمومی و نبوی در دوم آذر سال ۱۳۵۷ بهدلیل محکومیت ۱۰ ساله، در مرحله دوم مشمول عفو میشود. او پس از خروج از زندان مبارزاتش را تحت تشکل امت واحده و همچنین همراه با رجایی ادامه میدهد.
پس از انقلاب
نبوی از چهرههای برجسته جناح چپ قدیم و اصلاحطلبان دوم خرداد است که پس از پیروزی انقلاب در دولتهای رجایی، باهنر بهعنوان وزیر مشاور و سخنگو و در دولت میرحسین موسوی بهعنوان وزیر صنایع سنگین حضور داشت، که در هر دوره هم بهنوبه خود در بحثهای جریانهای سیاسی مورد هدف قرار گرفته است. او تحت عنوان گروه امّت واحده بههمراه برخی گروههای مسلحانه دیگر از جمله گروه توحیدی بدر، گروه توحیدی صف، گروه فلاح، گروه فلق، گروه منصورون، گروه موحدین، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را در سال 58 تشکیل داد که در سال 65 هم منحل شد. پس از آن نبوی بههمراه سایر اعضای چپ این سازمان در دهه 70 سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران را راه انداختند. نبوی در مجلس ششم هم نایبرئیس شد و نامه استعفایش در کنار تحصن صورتگرفته سروصدای بسیاری ایجاد کرد.
نبوی که این روزها او را چریک پیر میخوانند پس از انتخابات 88 بار دیگر بازداشت شده و پس از آزادی بهدلیل منحل شدن سازمان، فعالیت تشکیلاتی حزبی را که در همه سالهای مبارزاتی و سیاسیاش در چارچوب آن مشغول بوده است، کنار گذاشته است. او البته پس از زندان دیگر خود را «ضد همه انقلابها» میداند و احتمالاً مخالف آن است که او را چریک بخوانند. بههرحال در این مرحله از زندگیاش هم فعالیت سیاسیاش را بهعنوان رئیس جبهه اصلاحات دنبال کرده است.