زندگی روزمره، زندگی تو
برای یکسالگی بازداشت موقت همکارمان
برای یکسالگی بازداشت موقت همکارمان
این یادداشت حرفی است خطاب به همکارم، الهه محمدی که یکسال است صدای خندیدنش در تحریریه نمیپیچد. این روزها فقط گاهی صدای پرصلابت و خندههایش را از پشت تماسی که دائماً گوشزد میکند «این تماس از زندان اوین میباشد»، میشنویم.
الهه، همکار محترم و شریفم، پارسال همین حوالی، چندروز پیشتر، فردای روزی که از سوال و جواب مفصل و ضبط وسایلت بازگشته بودی روزنامه، با دستخطم که بیشتر به خط چینی شبیه است، بازگشت شکوهمندانهات را تبریگ گفتم و کاغذ را روی در اتاق چسباندم. گمان میکردیم به روال معمول است. مثل همیشه سوال و جوابهایی و درنهایت تعهدی و تمام. گفتم بیا سلفی بگیریم با هم، بالاخره یک صبح تا عصر در بند بودی و معروف شدی. چه میدانستم که همه آن شوخیها و خندهها، دو روز دیگر حسابی واقعیت میشود و این واقعیت در زندان بودن تو امروز یکساله.
چندروز پیشتر آرشیو واتساپم را بالا و پایین میکردم. به چتهایم با تو رسیدم. آنوقت هنوز این یکی را فیلتر نکرده بودند. ایعجب، آخرین بارهایی که تو واتساپ و اینستاگرام را دیدی، هنوز فیلتر نشده بودند و این یعنی خیلی وقت است از زندگی روزمره جدایی.
آخرین مکالمهمان وقتی بود که هنوز سقز بودی. غروبی که آن دختر معصوم را خاک کردند. از عمق غمی که بر سرت آوار شده بود، گفته بودی. گفته بودی، سختترین «روز کاری» همه دوران روزنامهنگاریات است. حالا یکسال برای آن روز کاری گرفتار شدی الهه. 365روز تمام.
اگر از من بپرسی چهخبر؟ حتماً خواهم گفت که جز دوری تو ملالهای دیگری هم هست، اما مردم بر سر زندگی روزمرهشان رفتهاند، غیر مردم هم. بر مردم حرجی نیست. میدانم که جز این چیزی نمیخواهی. میدانم که غایت تلاش تو و امثال تو برای همین است که مردم زندگی بهتری داشته باشند یا لااقل درد و رنج کمتری بکشند. مسیر کار حرفهایات همین را نشان میدهد. همیشه آنجایی را دیدی که به چشم بقیه نمیآمد. مردمانی را دیدی که مهجوریتشان از دید همه پنهان بود. حالا خودت یکسال است که گوشهای افتادهای و نتوانستهای سراغ آنهایی بروی که هیچکس سراغی از آنها نمیگیرد. این یکسال البته مهجورت که نکرد هیچ، عزیزتر هم شدی. مردمانی که هرگز از دکهای روزنامه نگرفتند هم، امروز میشناسندت. ولی چهفایده که اینروزها حتی یک خریدکردن معمولی از بقالی، برایت رویا شده. دوستی دریانورد داشتم، میشد که چندماه متوالی روی آب باشد. یکبار میگفت، وقتی مدتی از سفر میگذرد، حتی دلم برای تو صف نان ایستادن هم تنگ میشود. تو هم حالا 12ماه است که نه روی آب، بلکه از این زندان به آن زندان در رفتوآمد بودی. حتماً دلت برای خیلی چیزها تنگ شده. احتمالاً پیش خودت فکر
کردی اگر همین فردا هم آزاد شوی، این یکسالی که در حبس بودی چه؟ اینها مگر عمر نیستند. مگر آدمی چند بهار و زمستان در عمرش خواهد دید. شاید هم گاهی به این فکر کنی که مگر کسی میتواند بگوید زندگی فقط همین روزمرگیهاست، همین مسیری که در و دیوار برای ما تعیین کرده که از دم شیر خوردن تا روز سر بر سنگ لحد گذاشتن، چنین است و چنان. زندگی شاید چیز دیگری هم باشد. وقتی که نه عمر خضر بماند، نه ملک اسکندر شاید نزاع مدام برای اینکه کنج عافیتی باشیم تا روزگار بگذرد به این نیارزد که پیش خودمان شرمنده باشیم که آن کار درست را نکردهایم. حق بود که آدمی برای کار درست تاوانی ندهد اما مگر کار جهان بر مدار حق و انصاف است؟ شوربختانه هیچوقت چنین نبوده. هرکه خواسته جز خودش به دیگری هم فکر کند، ناملایمتی کم نکشیده. با همه اینها امید داریم که این روزها میگذرد. میدانم این حرف از من که اینور نشستهام و امروز هرکجا دلم بخواهد میروم، برای تویی که حتی در این روز جمعه از تلفنکردن هم محرومی، شاید کار درستی نباشد ولی به صبر کوش که عزیز نگینی چون تو را حق رها نکند.