دلوز یا دشتی؟
در نسبت فلسفه با روزگار ما
در نسبت فلسفه با روزگار ما
حقیقت اینکه از روی اشتباه تقویم گمان کردیم که روز جهانی فلسفه چند روز دیگر است، نمیدانستیم که سومین پنجشنبه نوامبر هر سال را به این روز میخوانند. نهایت به این نتیجه رسیدیم که برای آنان که دل در گرو فلسفه دارند و این روز مهم است، یکی دو روز اینور و آنور فرقی نمیکند. همکاران در صفحه فرهنگ گفتوگویی مفصل با بیژن عبدالکریمی را از مدتها پیش برای این روز آماده کرده بودند و من هم گفتم به روال یادداشت شنبههای این ستون چیزکی درباره فلسفه بنویسم. ولی مگر میشود امروز و این روزهایمان از فلسفه نوشت، بدون اینکه باز این سوال تکراری را بازپرسش کنیم که اساساً «فسلفه به چه کار میآید؟»
جواب تیز و تند «ژیل دلوز» که حتماً بهکارمان نخواهد آمد. دلوز در کتاب نیچه و فلسفه میگوید:«هنگامی که کسی میپرسد فلسفه به چه کار میآید، پاسخ باید ستیزهجویانه باشد، چراکه پرسش کنایهآمیز و نیشدار است. فلسفه نه به دولت خدمت میکند و نه به کلیسا، که هر دو دغدغههای دیگری دارند. فلسفه به خدمت هیچ قوه مستقری در نمیآید. کار فلسفه ناراحت کردن است. فلسفهای که هیچکس را ناراحت نکند و با هیچکس ضدیت نورزد فلسفه نیست. کار فلسفه آزردن حماقت است...»
نه این متن برای امروز ما نیست. امروزِ ما چنان غرق در ماتم و عزاست که به گمانم اگر سقراط هم بود، از شیوۀ خرمگسگونهای خودش دست بر میداشت، میآمد با ما سیگاری روشن میکرد و غزلی از حافظ یا مصیبتنامه عطار میخواند. شاید هم یکی از آن دشتیهای ناب محمدرضا شجریان را در ساوندکلاد یا هرجای دیگری پلی میکرد، احتمالاً آنکه از باباطاهر میخواند «فلک کی بشنود آه و فغونم/ به هر گردش زده آتش به جونم»
اصلاً گردش روزهای ما مجالی برای فلسفهورزی گذاشته؟ انصافا نه. کی از عزا و غم کمی راحت شدیم که فلسفه بورزیم؟ کی از غم شکم رهایی پیدا کردیم که به مغز برسیم؟ شاید الان ملموستر باشد برایمان که چرا تاریخ ما خلاف تاریخ غرب که به نثر و فلسفه روی میآورد، به نظم و ادبیات روی آورده است. همین چند سال اخیرمان از 96 تا به امروز را مرور کنیم، اگر افلاطون و هایدگر هم اینجا بودند، با همه نبوغشان در نهایت میتوانستند، نسبت به آنچه در این روزهایمان میگذرد، واکنشی احساسی-هیجانی داشته باشند. نه مغز آلمانیها چیزی عجیب و غریبتر از ما مردمان خاورمیانه است، نه اینکه آنها از دنده راست هستی زاده شدهاند و ما از دنده چپ. ما از جبر تاریخی چنان شدیم که شانس داشتن هابز، کانت و هایدگر را پیدا نکردیم.
شاید بگوئید که فلسفه تسلی بخشیهای آنی و فوتی هم دارد. چون دوباتن بتوانیم به آن پناه ببریم. بگذریم که دوباتن از زمختیهایی چون محبوب نبودن، ناتوانی جنسی، بیپولی و قلب شکسته در آن کتاب معروفش گفته است و با ذهن غربیاش هرگز نمیتواند برای تروماهای ما که در خاورمیانه اینها برایمان ننربازی است، نسخه بپیچد، اصلا ماها به اسپینوزا، کانت و کیرکگارد چنگ میزنیم تا این اوقاتمان بگذرد. ولی برای مادر «کیان پیرفلک» و دیگر مادرانِ فرزندان بزرگ و کوچکی که در این روزها کشته شدند چه نسخهای بپیچیم؟ همین اهل علم و فلسفه میگویند بزرگترین رنج متصور شده برای بشر مرگ فرزند است، برای این بزرگترین رنج آن هم با این شکل و شمایل حقیقتاً فلسفه چه میتواند بکند؟
نه به نظرم روز جهانی فلسفه به این روزهای ما ربطی ندارد، مثل خیلی روزها و مناسبتهای جهانی دیگر. فلسفه را بگذاریم برای روزهای کمعزاتر. همانطور که میبینیم، اصلیترین خردورزان و فلسفهپژوهان ما عمدتاً امروز در سکوت محض هستند یا اگر از هرگاهی چیزی میگویند و مینویسند، نه آلامی است برای رنجها نه راهی به رهایی. الهیدان شهیری در بحبوحه زلزله لیسبون، پس از آنکه میبیند، پدری، همه اعضای خانوادهاش را یکییکی خاک میکند و بعد از آن سکته میکند و میمیرد، میگوید خدا وجود دارد، اما در امور جهان ما مداخلهای ندارد. میتوان به تأسی از این الهیدان گفت که فلسفه وجود دارد، بسیار نیکو و راهگشاست، برای دیگر مردمان اما به امور امروز ایران کاری ندارد. این روزها همان دشتستانی و ابوعطا با شعرهای باباطاهر بخوانیم و سوز ته دلمان را بیرون بریزیم. فرصتی هم بود تاریخ بخوانیم و ببینیم که «چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند...»