بله، خانم محمدی....
«آقای روح!». معنی واقعی این دو کلمه را شما خواننده محترم، نمیدانید. یعنی، معنی تحتاللفظیاش را میدانید؛ اما لحنی که پشت آن است را نمیشنوید.
«آقای روح!». معنی واقعی این دو کلمه را شما خواننده محترم، نمیدانید. یعنی، معنی تحتاللفظیاش را میدانید؛ اما لحنی که پشت آن است را نمیشنوید. پوزش میخواهم که این، یک صدای انحصاری است. منحصر است به اعضای تحریریه و همکاران «هممیهن».
همانها که آن را بارها شنیدهاند و گویندهاش را میشناسند. همان گویندهای که از دیروز، دیگر در میان ما نیست. رفت پیش خواهرش؛ الهه. الناز محمدی را میگویم.
«آقای روح!»؛ وقتی این را میگفت، چنان «آقای» را کشوتاب میداد انگار تکتک ماهیچههای دهانش به رقص آمدهاند. خیلیها از هماتاقیهایش، مخصوصا علی ورامینی، دوست داشتند این عبارت دوکلمهای را تقلید کنند؛ اما نمیشد. کپی هیچوقت برابر اصل نمیشود. حتی اگر ادارات دولتی آن را به این عنوان بپذیرند.
از وقتی خواهر دوقلویش نبود، کمتر و کمتر «آقای روح!» را از او میشنیدم. گویی، روح شادی که پشت آن لحن و نوا بود، مرده بود. بیشتر با جدیت و خیلی رسمی صدایم میزد. نه فقط صدایش که کارهایش هم، النازِ قبل نبود. البته، همچنان به دیگر خبرنگاران سوژه میداد، ادیت میکرد، تیتر میزد، صفحه میبست؛ اما آن الناز قبل نبود. یک قلاش نبود. همان که از لحظه تولد با هم بودند. با هم بزرگ شده بودند. با هم درس خوانده بودند. با هم خندیده بودند. با هم شیطنت کرده بودند. با هم کنشگر شده بودند. و با هم، روزنامهنگار شده بودند.
بهار امسال، همان روزها که داشتم از اینوآن مشورت میگرفتم برای انتخاب دبیران گروهها، از دو مسیر متفاوت به الناز محمدی رسیدم برای دبیری گروه جامعه. اول، افشین امیرشاهی توصیه کرد. چند نفر را نام برد؛ ولی در آخر گفت که رتبه اول را از این میان به الناز میدهم. چند روز بعد که از مهدی افروزمنش نظر خواستم، بیآنکه قبل از آن با افشین حرفی زده باشد، عین همین را گفت. الناز محمدی را تا پیش از آغازکار «هممیهن» ندیده بودم. البته، گزارشهایش را مخصوصا در «اندیشه پویا» خوانده بودم. میدیدم گزارشگری است خوشقلم، غرقشده در سوژه و مهمتر از همه، دغدغهمند. معلوم بود سراغ هر سوژهای نمیرود. کلهشقیاش از همان گزارشهایش معلوم بود. آنچه از آن خوانده بودم، دقیقا همان بود که از گزارشهای صفحه اجتماعی «هممیهن» انتظار داشتم. میخواندم و میدیدم بعد از نسل قبل روزنامهنگاران اجتماعی (ژیلا بنییعقوب و زهرا مشتاق و بنفشه سامگیس و عذرا فراهانی و دیگران) که دهه هفتاد در همشهری و اخبار و سلام و... خوانندهشان بودم؛ نسل نویی از گزارشگران اجتماعی برآمدهاند که اگر نه قویتر از آنان، دستکم بهدرستی جا پای آنان گذاشتهاند. الناز
بیهیچ شائبه و اغراق، یکی از سرآمدان این نسل بود. بههمینخاطر هم، دوست داشتم او را بهعنوان نویسنده در هممیهن داشته باشم؛ نه دبیر. نمیخواستم وقتی که میتوانست صرف جستوجو کردن، کنکاش کردن و نوشتن کند، صرف مدیریت کردن و سوژه دادن شود. اما چه میشود کرد که دو تن از باسابقههای حوزه اجتماعی، او را بهعنوان گزینه اول و برتر برای دبیری گروه جامعه پیشنهاد کرده بودند. «خرد جمعی» است؛ کاریاش نمیشود کرد. خیلی وقتها باید پا بگذاری روی دلت و نظر کسانی را بپذیری که آنها را در آن حوزه، کارشناستر از خودت میدانی.
شماره اول که از همه دبیران خواستم یادداشتی بنویسند درباره آنچه میخواهند بکنند و آنچه در ذهن برای صفحهشان دارند؛ نوشت: «آنچه ما را به نوشتن از مسائل اجتماعی امیدوار نگه داشته، باور به قدرت روایت است؛ به قصه، به داستان زندگی آدمها». و الناز و همکارانش در گروه جامعه، 166 شماره نوشتند و قصه گفتند. قصه مهسا را. قصه کیان را. قصه آن زن تنها را. قصه ساکنان امینآباد را. قصه زندانیان را. قصه روزنامهنگاران را، معلمان را، دانشآموزان را، زنان را، بیماران را، مهاجران را، حاشیهنشینها را. حتی، قصه معتادان را. قصه سیستانوبلوچستانیها، قصه کردها، قصه افغانستانیها، قصه اصفهانیها، خوزستانیها، تهرانیها. نه فقط از آدمها. شهرزاد قصهگوی هممیهن، گویی در کار کلیلهودمنه هم بود. قصه پرندگان، یوزپلنگها، سگها و گربههای خانگی، ماهیها را هم میگفت. همانطور که قصه تالابها و قناتها و دشتها و صحراها را.
و حالا، قصهگوی ما خود قصه شده است. همانطور که زمانی مسعود بهنود در اوج روزهای برخورد با روزنامهنگاران در سالهای طلایی پس از دومخرداد از خبرنگارانی گفته بود که خود، هر روز خبر میشدند. حالا نوبت قصهگوی ماست که قصهاش را بنویسیم و منتظر باشیم تا دوباره با خواهرش بیاید و بخندد و پشت میزش بنشیند و با همان لحن کشدار بگوید: «آقای روح!» و من پاسخ دهم: «بله، خانم محمدی...».