مینویسیم پس هستیم
روزنامهنگاری عشق است. از کهنهکاری شنیدم که هرکس هنوز در ایران روزنامهنگاری میکند، یا عاشق است یا دیوانه. خودم فکر میکنم هر دو، لااقل درباره خودم.

روزنامهنگاری اعتیاد است. دورانی که دستم از همه اخبار دنیا کوتاه بود و کلمهای هم نمیتوانستم برای مردم بیرون بنویسم، خوب فهمیدم که نوشتن، با صدای بلند با همه دنیا حرفزدن، خماری دارد. بعدتر هم وقتی مدتی به هزار ملاحظه و توصیه، خودخواسته ساکت مانده بودم، شاید بیشتر از بلاتکلیفی، این ننوشتن و نگفتن و بیصدا بودن اذیتم میکرد. حرف داشتم. کلمه داشتم. کلمه اگر راهی پیدا نکند که بیرون برود، خفه میکند. یک دلخوشی خیلی بزرگم در دوران حبس این بود که دوباره روی آن صندلی، پشت آن میز، پشت آن صفحهکلید، خواهم نشست و جملاتی روی صفحه خواهم آورد که تا پیش از خلق توسط ذهنم، وجود نداشتند. خدا میداند این چقدر امید و شوق میآفرید.
روزنامهنگاری عشق است. از کهنهکاری شنیدم که هرکس هنوز در ایران روزنامهنگاری میکند، یا عاشق است یا دیوانه. خودم فکر میکنم هر دو، لااقل درباره خودم. عاشق باید باشی که از میان همه دردسرها و میان لشکر انبوه زخمخوردگان، فقط چشمت زیباییهای قلم را ببیند و به سویش بدوی و دیوانه باید باشی که در چنین کاری، با چنین سختیهایی و – تعارف که نداریم – چنین درآمدهایی بمانی. آن حال خوش بعد از فرستادن مطلبی که به خودت چسبیده، توضیحی غیر از عشق ندارد.
روزنامهنگاری خطر است. در همان دوران بیرون از جهانی، از اولین مکالمههای هر کس با هر کس این بود که «تو را چرا گرفتهاند؟»، کوتاهترین و قانعکنندهترین مکالمهها در این باره را من داشتم: «روزنامهنگارم.» «آهان.»
روزنامهنگاری وظیفه است. هرکدام از ما که در این تحریریهها نشستهایم، چیزی بلدیم، برای فهمیدن اینکه در هرکدام از حوزههایمان چه خبر است، چه معنایی دارد و مردم، مخاطبان، چه میتوانند از این خبرها بفهمند و به چهکارشان میآید. در عصر تبلیغ، فریب، خدعه، لاپوشانی و صداخفهکنی، روزنامهنگاری فرصتی است تا تلاش کنی و شانست را امتحان کنی برای اینکه کمی گردوغبار را کنار بزنی تا هوایی که مردم نفس میکشند، کمی، کمی، صافتر باشد.
روزنامهنگاری مرض است. رک و راست، مرض داریم. آدم مرض نداشته باشد که خودش را اینطور گیر خودش و بقیه نمیاندازد که آخرش هم مثلاً چه بشود. یکبار همان آقای کارشناس از من پرسید: «پس اصلاً برای چه مینویسی؟» و خب یک لحظه با همه دنیا صادق شدم و داد زدم: «برای اینکه خرم!»
روزنامهنگاری سنگر است. لااقل در این دورانی که این عرصه اینقدر تنگ است، در دورانی که آدمها سخت تصمیم میگیرند روزنامهنگار شوند، در دورانی که از همهسو، از دوست و دشمن، فشار هست برای جمعشدن این بساط و خاموششدن این چراغ، بودن در تحریریه مثل بودن در سنگری است که باید حفظ شود و برای حفظاش باید به جان خود بیفتی. روزنامهنگاری، بخشی از آدم میشود. ما مینویسیم چون چاره دیگری نداریم. چون باید بنویسیم. ما در میان هزار فکر و خیال، اذیت، رنج، آسیب و حملات شناس و تماسهای ناشناس، خوشحالیم که هنوز میتوانیم بنویسیم. ما مینویسیم پس هستیم.
روزنامهنگاری هویت است. اصلاً ما آمدهایم روی زمین خدا که خبر بگیریم و خبر بدهیم. ما با کلمه زندهایم و با امید کلمه. هر کاری کنید، هر کاری کنند، روزنامهنگاری را از روزنامهنگارها نمیشود و نباید گرفت. قلم گاهی از جان هم عزیزتر میشود.