باز از آن پلههـا میروم بالا...
مردادماه ۱۴۰۵ که برسد، ۳۰ سال است در این حرفهام. نمیدانم چندم مرداد بود. پانزدهم. شاید هم هفدهم. ۱۷مردادماه را که میدانید؛ روز خبرنگار است. البته، سال ۱۳۷۵ در آن نمیدانم چندمین روز مرداد که من از پلههای روزنامه «عصر» شیراز بالا میرفتم تا وارد این حرفه شوم، هنوز ۱۷مرداد روز خبرنگار نبود. آن روزها، هنوز روزی بهناممان نبود.

مردادماه 1405 که برسد، 30 سال است در این حرفهام. نمیدانم چندم مرداد بود. پانزدهم. شاید هم هفدهم. 17مردادماه را که میدانید؛ روز خبرنگار است. البته، سال 1375 در آن نمیدانم چندمین روز مرداد که من از پلههای روزنامه «عصر» شیراز بالا میرفتم تا وارد این حرفه شوم، هنوز 17مرداد روز خبرنگار نبود. آن روزها، هنوز روزی بهناممان نبود. سه سال باید میگذشت تا طالبان خبرنگار ایرنا را قربانی کنند تا روزی بهنام ما و حرفهمان شود. آن روز گرم تابستانی که از پلهها بالا میآمدم، روزی بهنام خبرنگاران نبود اما حالوروز خبرنگاران، روزنامهنگاران و کلاً مطبوعات خیلی بهتر بود.
آن روزها سرها در گوشیها نبود. عوضاش، صفها جلوی گیشهها بود. همشهری، گلآقا، سلام، عصرما، فیلم و گزارش فیلم و دنیای تصویر، پیام دانشجو، عصر ما، آدینه، کیان، حتی هفتهنامههای زرد ورزشی-هنری دستهدسته روی پیشخوان میرفت و در یکی، دو ساعت غیب میشد. حداقل در شیراز ما اینطوری بود. خود «خبر جنوب» را بگو که 20صفحهای، نیازمندیها داشت و اول صبح از جلوی اغلب مغازهها که رد میشدی، میدیدی کارگر توزیع، یک نسخه خبر را از زیر در فرو کرده داخل. عصر، عصر مرکب و چاپ بود. البته، اگر حساب کنیم همان زمان هم به نسبت جمعیت، تیراژها پایین بود.
ولی هرچه بود، بود. اینقدری بود که جوانکی مثل مرا برانگیزد تا از تکفرصت آشنایی ناگهانی با پسر مدیرمسئول روزنامه جدیدالتاسیس شیراز، استفاده کنم و وارد کار شوم. کاری که حالا 29سال از آن میگذرد. 29سالی که از غلطگیری، صفحهبستن دستی، خبر ردکردن و طنزنویسی تا خبرنگاری، گزارشگری، یادداشتنویسی و دبیری و سردبیری را در آن تجربه کردم. این 29سال اما با موجی از حوادث و تجربههای تلخ و شیرین سیاسی و حرفهای گذشت. مثلاً در همان روزنامه عصر شیراز که بعد از بازی با استرالیا تیتر زدم: «با گل خدادادی به جام جهانی رفتیم» و بعدش روز جمعه، آیتالله حائری از اینکه در فوتبال هم نگاهی الهی داشتیم، از ما تشکر کرد.
یا مهمتر از آن، شبی که بعد از شنیدن خبر توقیف «عصر آزادگان» و «خرداد» دواندوان با هنگامه شهیدی به دفتر آن روزنامهها رفتیم و پای حرف عمادالدین باقی، مرتضی مردیها و ماشاءالله شمسالواعظین نشستیم تا به خیال خودمان در شماره فردای «آفتاب امروز» منعکس کنیم. ولی وقتی کارمان تمام شد، خبر رسید آفتاب امروز هم توقیف شده است.
یا مثلاً قبل از آن، صبح 22 اسفندماه 1378 که خبر رسید، سعید حجاریان را ترور کردند و ما از پنجره دفتر، انبوه مردمی را میدیدیم که جلوی کیوسک روزنامهفروشی هفتتیر جمع شده بودند و تکبرگیهای «صبح امروز» را برمیداشتند و بعضیها اشک میریختند. یا آن روز در «نوروز» که بعد از استعفای آیتالله طاهری از امامت جمعه اصفهان، تقریباً همه صفحات روزنامه را به تحلیل و بررسی نامه ایشان اختصاص داده بودیم و فردایش که سر کار آمدیم، دیدیم همه صفحات سفید است و جای آن مهری چاپ شده که بهدستور شورایعالی امنیت ملی، این مطلب برداشته شد.
یا آن روز که با محمد قوچانی و تیم جوان و توانایش وسایلمان را از «همشهری» جمع کردیم و ارگان شهرداری را به احمدینژاد سپردیم تا چندماه بعد که دوباره جمع شدیم و «شرق» متولد شد. یا روز قبل انتخابات مجلس هفتم که همزمان شده بود با بازی ایران و قطر که در آن ایران از حضور تماشاگر محروم بود و با پیشنهاد من، در «یاسنو» عکس استادیومی خالی را روی جلد رفتیم با تیتر: «بازی آزادی بدون تماشاگر». یا آن روز در جشنواره مطبوعات سال 1383 که من در 26سالگی بالاتر از لطفالله میثمی و عباس سلیمینمین، برنده بهترین مقالات سیاسی سال شدم و در برابر میثمی بزرگوار خجالت میکشیدم جایزهام را از دستان احمد مسجدجامعی بگیرم.
یا آن شب اعلام نتایج انتخابات 1384 که نامه مهدی کروبی رسید و ما که در روزنامه «اقبال» حامی مصطفی معین و رقیب شیخ بودیم، بعد از بحثهایی که داشتیم، متن نامه را کلاً کار کردیم و نیمهشب عوامل مرتضوی به چاپخانه ریختند و همانجا توقیف کردند. از این مثالها و خاطرات بسیار است. از آن روز 13 اسفندماه 1391 که جلوی دفتر «مهرنامه» مرا بردند تا همین «هممیهن» که آن روزهای سخت 1401 را گذراندیم با دلتنگی نبودن الهه و کمآوردنهای گاه و بیگاه الناز.
حالا الناز میگوید، بنویس که چرا روزنامهنگار ماندهای؟ نمیدانم. شاید اگر به آن نمیدانم چندمین روز مردادماه 1375 برگردم، از میانه راه دفتر روزنامه عصر برگردم. اما نه، همه این لحظات، همه این تجربهها، همه این دردها، خندهها و استرسها مثل یک فیلم از ذهنم میگذرد. با خودم میگویم چه شغلی میتوان داشت که اینهمه نزدیک درگیر رخدادها بود و کوشید به سهم خود کاری کردن و آنچه درست میپندارم، گفتن. حالا که با خودم فکر میکنم، میبینم برنمیگردم. دوباره از پلهها بالا میروم. دوباره در اتاق مدیرمسئول را میزنم و میگویم: سلام آقای عسلی! محمدجواد روح هستم....