جامعه تکمعیار؛ اسب بیلگام
دهانهای باز. شاید این، تنها واکنشی باشد که بخش گستردهای از جامعه این روزها در برابر روند تحولات از خود نشان میدهند. خبرها را میخوانند، از حذفها میشنوند، ت
دهانهای باز. شاید این، تنها واکنشی باشد که بخش گستردهای از جامعه این روزها در برابر روند تحولات از خود نشان میدهند. خبرها را میخوانند، از حذفها میشنوند، تحقیرها را میبینند، همچنان که خطونشان کشیدنها و تحکمکردنها و طلبکار بودنها را. در برابر همه اینها، گویی هیچ نمیتوان کرد. گویی، دهانهایی که مدتی پیش به خشم و فریاد گشوده میشد، امروز جز باز ماندن از شگفتی، کاری نمیتوانند کرد. تنها ماهیچههای صورت است که به حرکت درمیآید. زبان اما از گفتن قاصر است. دیگر، ناسزا گفتن و شعار دادن هم آبی بر آتش نمینشاند. پس، چه میتوان کرد جز تعجبی گنگ و چه حسی میتوان داشت جز خوابآلودگی. آدمیانی که واقعیت را در خواب میزیند و تنها تفاوتشان با خفتگان در گشودگی چشمان است و همزمان، دهانها نیز از شگفتی گشوده است. گویی، همه شهر مصداق آن گنگ خوابدیده شدهاند که نه خود دیگر امید و انگیزهای برای گفتن و فریاد زدن دارند و نه منفعتی برای شنیدن نزد مخاطبان و مخالفان خویش میبینند. چنین است که یکسو گنگهای خوابدیدهاند و سوی دیگر، تمام کر. در چنین مواجههای طبیعی و بدیهی است که گفتوگویی شکل نمیگیرد. اصولا چنین فضایی، همان فضای امتناع گفتوگوست، امتناع کنش، امتناع امید. فضایی که یکسو، خود را دستبسته و ناتوان و بیابزار و بیتاثیر مییابد و سوی دیگر، برخوردار از همه ارکان و ابزار قدرت. یکسو، هر روز خود را با ممنوعیت و محدودیت و محکومیتی جدید مواجه میبیند و سوی دیگر، هر روز منفذ یا فرصت دیگری میجوید تا آن را بر دیگران ببندد. عرصه عمومی جامعه امروز ایران، نه صحنهای برای گفتوگو و حتی ستیز که میدان یک تقابل طبقاتی است. جامعهای که زمانی قرار بود «بیطبقه توحیدی» شود؛ در مسیری است که اقلیت حاکم خود را تنها طبقه موحد و ذیحق میداند.
دیگران، همه ناگزیر از حذفاند. فرقی هم ندارد استاد دانشگاه باشند یا بازرگان یا بازیگر یا مجری یا وکیل یا دانشجو یا کنشگر یا کارآفرین یا کارگر. «دیگری» بودن، در چنین ساختاری مصداق جرم ازلی و ابدی است. منطق چنین ساختاری، جز آپارتاید نیست. آپارتایدی که معیار آن، نه حتی رنگ و نژاد که عقیده است. «همعقیده» بودن و وفادار بودن و پابهرکاب بودن است که ثروت، قدرت و منزلت فرد را تعیین میکند؛ نه تخصص و سابقه و دانش. در سایه همین برهمریختن معیارهاست که هر رخدادی ممکن میشود. هر استاد دانشگاهی با هر وزن و سابقه علمی قابل حذف میشود. همچنان که هر وکیلی با هر جایگاهی در جامعه حقوقی کشور یا هر هنرمندی با هر میزان تبحر و هنری. دلیل این وضعیت هم روشن است. معیار، دیگر نه علم، نه حق، نه هنر، نه تجربه و نه هیچچیز دیگر نیست. معیار، فقط قدرت است. شما میتوانید امروز یک مجری فحاش و مهاجم تلویزیونی باشید و فردا بر کرسی استادی مهمترین دانشگاه کشور تکیه بزنید؛ اگر و فقط اگر، طبق خواست قدرت عمل کرده باشید. و بالعکس، ممکن است با سالها سابقه و اعتبار در میان دانشگاهیان و دانشجویان، یکشبه حکم اخراجتان صادر شود؛ اگر و فقط اگر،
جایی بهنحوی در نقد قدرت و دولت سخنی گفته باشید یا توئیتی زده باشید.
در این جامعه تکمعیار است که دیگر، ملاحظهکارترین چهرههای سیاسی و علمی و فرهنگی نیز جز کنار رفتن و خود را به کوچکترین مسئولیتها آلودن، کاری نمیتوانند کرد. کاری که بهعنوان نمونه، دیروز محمدرضا عارف کرد و از هیئت جذب دانشگاه شریف استعفا داد. پیام این کنش، جز این نیست که حتی شخصیتی چون عارف که در همه این سالها در فضای عمومی و مجازی با نیش و کنایههای مختلف نواخته میشد و نماد سکوت و انفعال شناخته میشد، نمیتواند در این مسیر همراه و همگام بماند. کنش دیروز عارف، نه رویکردی فعال که حاصل انفعال است. حاصل بیقدرتتر شدن بیقدرتان. بیقدرتانی که زمانی با حمایت جامعه در ساخت قدرت حضور داشتند و به قدر توش و توان خود، مانعی بر مسیر قدرت مینهادند که گرچه بس نبود، اما آن را از تاختوتاز بازمیداشت. همچون اسبی سرکش که لگامی داشته باشد؛ گرچه آن لگام در دست پیرمردی نحیف یا کودکی ضعیف باشد. یکدست شدن قدرت اما چون برداشتن آن لگام از دهان اسب بود. آن را رها کرد تا هر طور میخواهد بتازد و هرچه در راهش دید، براندازد. چنین اسبی هرچه بیشتر میتازد، بیشتر به بیلگامیاش مینازد. مست میشود از بیمهار بودن. هر دم، میخواهد
راههایی بیشتر و میدانهایی فراختر بر رویاش گشوده شود. چنین اسبی را با خروش و فریاد هم نمیتوان متوقف کرد. سهل است که فریادها، او را مستتر و آتش دروناش را افروختهتر سازد. چنان که فریادهای پارسال، جز داغتر کردن و افروختن بیشتر تنور خالصسازان و دیگرسوزان، نانی برای جامعه نپخت. اگر اندکی واقعبین باشیم، راهی جز برداشتن لگام و انداختن دوبارهاش بر روی اسب، درپیش نیست. گرچه سوارکار چندان هم اهل جوش و خروش و قدرت و حشمت نباشد. یکی باشد از همین نخبگان و سیاستمداران نهچندان جذاب. نمایندگانی متوسط باشند برای حفظ بقایای طبقه متوسط. مثلا یک استاد آرام و عادی دانشگاه. یکی مثل دکتر محمدرضا عارف که تا همین چند سال قبل نیش و کنایهاش میزدیم و حالا باید حسرت نبودن افراد و نمایندگانی در حد او را بخوریم...