چهار ماه بیپناهی
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

زنان آسیبدیده محلههای جنوب تهران پس از گذشت چهارماه از تعطیلی خانه خورشید چه وضعیتی دارند؟
خانه را خاك گرفته؛ پردهها، پنجرهها، نردههاي سبز و آن قفل جيوهاي، داستان يك ويراني را روايت ميكند؛ ويراني خانهاي به نام «خورشيد». 4 ماه و 4 روز پيش قفل بزرگي به در زدند و خبرش همه جا پيچيد: «خانه زنان سرزمين خورشيد تعطيل شد.» خانه اما خانهی اميد افسانه و آذر، بهاره و سودابه در يكي از جنوبيترين محلههاي شهر بود؛ خانهی زنان پاركها و گودها و پاتوقها. آدمهاي محله هرنديِ منطقه 12، «خانه» را خوب ميشناسند؛ آنجا كه نردههايش به روي زنان و كودكاني كه رنج روي چهرههايش خط انداخته، چشمها را گود انداخته و كمرها را قوس كرده، باز بود و از 128 روز پيش، ديگر درش بسته است. افسانه و سه زن ديگر، تيم سيارِ خانه براي كمك به رهايي زنان مصرفكننده مواد مخدر و آسيبديده بودند. آنها سالها پيش، آدرس هر روزهشان را از پاتوق به «خانه» بردند و 7 سال، هر روز چشمشان به نور خانه، روش ميشد. آخرين روز زمستان اما، با دستهاي خود، كليد خاموشياش را زدند. افسانه میگوید پلههای خانه را از بالا تا پایین با اشکهایش جارو کرده: «میدانی چه حسی داشتم؟ حس تحویل خانه پدری بعد از مرگ آقام و ننهام.» سودابه آن روز عصبانی بود: «هر چه وسیله بود ریختم توی ماشین که با خودم ببرم. هیچچیزی برای آنها كه آمده بودند ساختمانشان را تحویل بگیرند، نگذاشتم. انگار خانه ننه بابام بود و نمیخواستم چیزی به آنها برسد.»10 صبح؛ پارکی در جنوب شهر
آفتاب روی شهر پهن شده بود که چهار زن از میان شلوغی آدمها، موتورها، گاریهایی که شیشه و بلور و پارچه بار زده بودند و مسافرکشهای عصبی میدان شوش به زحمت، به هم رسیدند و در ضلع شمالی میدان به انتظار تاکسی ایستادند. مقصد، یکی از پارکهای جنوب شهر بود، 10 دقیقه دورتر از میدان. آنها و ماموران پلیس همزمان به بلوار پارک رسیدند، زنان اما ماموریت دیگری داشتند؛ زنانی با مانتوهای سورمهای و مقنعههای همرنگ و کیفهای سنگینی که یک طرف شانهشان را انداخته. آنها به بیراهه میزنند، از لای نردههایی که به اندازه رد شدن یک آدم، باز شده، رد میشوند و به بالای تپهای میرسند. پارک میثاق را سالها قبل به گود ماشالا میشناختند. آن زمان که تمام منطقه پر از گود بود و پاتوق مصرف مواد مخدر. سالها بعد، گودها پر شد و جای آنها درخت کاشتند و بوستان نامیدندش. تیم گشت سیار خانه خورشید، سالهاست در محلههای آسیبدیده فعالیت میکند. از پارک شوش و حقانی و میثاق تا ترمینال جنوب و افسریه و محلاتی و علیآباد. تا قبل از اسفند، آنها خود را «گشت خانه خورشید» معرفی میکردند و حالا در نبود خانه، تنها «خودمعرف»اند. تیم چهارنفرهشان، داوطلبان بهبودیافته مواد مخدرند که به پاتوقهای مواد میروند و شامپو، صابون، چسب زخم، لوازم پیشگیری، وازلین، پماد بتامتازون و ویتامین آ، جوراب و لباس زیر و پدهای بهداشتی برای زنان و... را میان معتادان و کارتنخوابها توزیع میکنند: «تنها جایی که لوازمش برای آدمهای آسیبدیده داخل پاتوقها کامل بود، همین خانه خورشید بود». جعبههایشان در حال سبک شدن است، چند بار دیگر که به پاتوقها بیایند دیگر چیزی نمیماند: «تا وقتی وسایل داشته باشیم میآییم. بعدش نمیدانیم». آذر 8 سال و بهاره 13 سالی میشود که از مواد مخدر رها شدهاند. افسانه 47 ساله، 10 سال ترک است و سودابه بعد از 18 سال مصرف، سوم بهمن سال قبل، 5 سالگی بهبودیاش را جشن گرفت. سودابه 50 ساله کارتن خواب حرفهای بود و بارها دستگیر شده: «من در طرح شفق بودم، کمپ خانم افشار، کمپ بیبی و دریا و سرهنگ فارسی. جایی را پیدا نمیکنی که من آنجا نباشم. آخر سر هم خانه خورشید دستم را گرفت». سودابه حالا مددیار اعتیاد است و برای ترک موادمخدر به خانوادهها مشاوره میدهد. او و افسانه تسهیلگران ترک اعتیادند. «آذر» 48 ساله مدرک مددیاری دارد. او و همسر و دو فرزندش 6 سال کارتن خواب بودند. با همسرش شیشه میکشید و در همین پاتوقها اسم خانه خورشید را شنید: «اوایل راهش خیلی برایم دور بود. ما جایی دورتر از کهریزک بودیم، هفتهای دو سه روز به «خانه» سر میزدم، آنجا خیلی به من کمک کردند و توانستم ترک کنم. وقتی هیچکس به من اعتماد نداشت، خانه خورشید به من اعتماد کرد، پولی به من داد و خانه گرفتم. همین خانه من و همسرم را پاک کرد». آذر زیباست، مثل هر سه زن دیگر که میان یادآوری رنجهایشان میخندند و دندانهای سفیدشان را نشان میدهند. ناخنهای لاکزده و موهای رنگ شده، حکایت از خوشیهای کوچکشان دارد. گشتهای آنها هر روزه است جز جمعهها. ظهر تابستانی شنبه، خودشان را از لای نرده رد میکنند تا به پاتوق برسند. همان گوشه «سپیده» بالای سر مردی نشئه که نای حرف زدن ندارد، نشسته. فاصلهاش از پشت نردههای سبز با ماموران پلیس پارک، کمی بیشتر از 10 متر ارتفاع است. پلیس از پایین نردهها داد میزند: «مرده یا زنده؟» زن با کنایه میگوید زنده! کتانی آبیاش را با پابندی همرنگ هماهنگ کرده، سپیده، موهای کوتاه طلایی دارد و از افسانه، پد بهداشتی و لباس زیر میگیرد. ماشین پلیس که میآید زنان به سمت نرده گشادتر میروند و خودشان را به بالای بلندی میرسانند، جایی که دست ماموران نرسد. از آن بالا معاشرت میکنند: «آقای پلیس ماسک نمیخواهی؟!» پاسخ میشنوند: «آن بالا چه خبر است؟ شما کی هستید؟» زنان خود را مددیار اجتماعی معرفی میکنند. سپیده اسم خانه خورشید را نشنیده، اما زنان خانه را میشناسد: «برای درمان به ساختمان پزشکان بدون مرز میروم». سازمان پزشکان بدون مرز در سال 1971 تاسیس شد و بیش از 20 سال است در ایران طی پروژههای کوتاه یا بلندمدت فعالیت درمانی میکند و عمر فعالیتشان در خیابان مولوی بالای 10 سال است. آن طرف نردهها، سیزدهبهدر است، بیشتر مردان و کمتر زنان، دستهدسته کنار هم گرد شدهاند و نشستهاند به دود کردن. کمسنها زیادند، جوانهای 20، 25 ساله. جمعیت غالب مرداناند. میگویند این روزها طرح دستگیری زنان است و آنها یا دستگیر شدهاند یا چند روزی این اطراف آفتابی نمیشوند. هر وقت خوابگاه یا کمپ خالی میشود، طرح هم اجرا میکنند. چند روز زنان را میبرند و بعدش، میآیند سراغ مردان. زنان گشت، به آنها صابون و لبی میدهند. لبی تکه پلاستیکی است برای جلوگیری از مصرف مشترک پایپ و قلیان و... دستان افسانه و همتیمیهایش تنها برای یاری به زنان دراز نمیشود. مردان هم در دایرهشان قرار میگیرند: «هدف این است که آنها را برای پاک شدن و ترک مواد تشویق کنیم. فرقی نمیکند زن باشند یا مرد». زخم پای مرد باز است. افسانه دست به کار میشود. دستکش یکبار مصرفش را بیرون میآورد. سرنگ بدون سوزن را از پماد بتامتازون پر میکند و میکشد روی زخمها: «بتامتازون برای زخمهای باز است. بعضی وقتها از مصرف زیاد، بدنشان تاول میزند. تاولها کمکم عفونت میکند و زخم میشود. درمان که نکنند زخم چرکی میشود. خیلیها اینطورند». اگر بیماریشان مقاربتی باشد، به پزشکان بدون مرز فرستاده میشوند. زخم و دردهایی که دوایشان پیش این زنان نباشد را پزشکان بدون مرز، درمان میکنند. مثل همین بیماری یا دندان درد و مشکلات استخوانی و عفونی شدید: «پزشکان بدون مرز برای خدماتشان پول نمیگیرند. آنجا ماما و دکتر زنان دارند، سونوگرافی میگیرند، برایشان پرونده تشکیل میدهند حتی روانپزشک و روانشناس دارند. اگر هم نیاز به پیگیری بیشتری داشته باشند آنها را میفرستند بیمارستان. مثل بیمارستان بهارلو». همیشه هم همه چیز تا این اندازه راحت و در دسترس نیست. زنان و مردان به زحمت از غار پاتوقهایشان بیرون میآیند، مگر از ترس گرفتار شدن و دستگیری. غیر از این، از شوش تا مولوی که ساختمان پزشکان بدون مرز است و تنها یک روز در هفته فعال، برای آنها یک عمر پیادهروی است. آن هم مقابل چشمان ترسخورده مردم شهر از دیدنشان. بهاره میگوید این پمادها را کامل به آنها بدهیم میبرند میفروشند. وسایل ما هم کم است و نمیتوانیم همهاش را بدهیم. پمادها را داخل سرنگ میریزیم و میدهیم دستشان، بدون سر سوزن. کمی الکل به دستهای مرد میزند و پماد را میدهد. مرد دیگر، پماد AD میخواهد. برای روی زخمهای صورت و دستها: «خانم دکتر زخم میخارد. مواد که میکشم میخارد. چهکار کنم؟» زن به او هم پماد میدهد. روی صورت مرد رد زخمی عمیق است. شب قبل با مامورها درگیر شده. بهاره به مرد میگوید: «بیا ترک کن. اگر ماده 16 (ترک اجباری اعتیاد) شما را بگیرند، 5، 6 ماه نگهات میدارند. اگر خودمعرف باشی دورهاش کوتاه است.» مرد خودش را مشتاق نشان میدهد. معتادان از ماده جدیدی حرف میزنند: سورچه: «مثل دوا و مرفین است. همان کرک قدیمی است. شبیه شیرخشک است، خوب میگیرد. سورچه گران است اما سه چهار سالی میشود که مصرفش زیاد شده». قیمت مواد در هر منطقه متفاوت است. همین سورچه در فرحزاد 120 هزار تومان است در شوش 100 تومان. شیشه هم بین 70 تا 80 هزار تومان فروخته میشود. از دور زنی به جمع آنها اضافه میشود. زنان، «بیبیسادات» را میشناسند. زنی که قبلا در زیرزمین خانه خورشید خیاطی میکرد، عروسک و سرویس دمکنی میدوخت. بیبیسادات همراه پسرش برای چند دود به پارک آمده. ورق آلومینیومی را این دست و آن دست میکند: «هوس شیشه کردم. یکی جلوی مترو گفت بیا اینجا مجانی بکش». زن 50 ساله از شنیدن تعطیلی خانه خورشید، میان ابروهایش چین میخورد: «ئه! چرا؟» خانهاش سرآسیاب کرج است و گاهی در خوابگاه یاس شبمانی میکند. زنان کارتنخواب پارک با دیدن تیمهای گشت، سراغ خانم ارشد و خانه خورشید را میگیرند. خبرهایی به گوششان رسیده: «میگویند کی بیاییم دندانهایمان را درست کنیم. فکر میکنند موقت تعطیل شده». تعدادی از این زنان خودشان بهطور مستقیم به خانه خورشید مراجعه میکردند. قبلا خانه به آنها متادون میداد. اما بعدا قطع شد. قدیمیهای پارک خانه را بهتر میشناسند. در میدان پارک، بساط قماربازی به راه است، یک عالم آدم ایستادهاند به تماشا. دو تاس همزمان روی زمین سر میخورد و همه منتظر جفت شیشاند تا جایزهشان را بگیرند! پولها دست مرد جاافتادهای است: «هر کس هر چقدر دارد میدهد. یکی 20 تومان، یکی 30 تومان. ما که پول نداریم، بازنشستهایم. فقط تماشا میکنیم». آنطرفتر چند زن و مرد میان چمنها نشستهاند و دود میکنند. زنان گشت، شهره را میشناسند: «بن حمام داری؟» افسانه سر تکان میدهد. آن یکی بتادین میخواهد. سرش زخم است. هیاهویی به راه است. پارک یک ساعت بعد از ورود زنان، دیگر شلوغ شده و در میان همین شلوغی، زنان چشمشان به لیلا میخورد. لیلای خانه خورشید که با همسر و مرغ مینای در بند قفسش، به میان میدان آمده. خبر تعطیلی خانه خورشید را چند وقت پیش که از جلوی ساختمان رد میشده، شنیده و حالا میگوید که همیشه از خانه به او لباس و مواد غذایی میدادند: «مدام سر میزدم، وقتهایی که نمیرفتم خودشان به من زنگ میزدند». لیلا با کمک خانه، پرستار سالمند شده؛ زنی که 18 سال مواد مصرف میکرده 7 سال از پاکیاش میگذرد: «آنجا همه همدرد بودیم. همیشه از آنجا مشاوره میگرفتم. آذر مشاور من بود. حالا چه کنم؟ کجا بروم؟» منطقه چند خوابگاه برای کارتنخوابها دارد. یکی در خاوران است، دو خوابگاه در محوطه شوش که یکی بالای پارک است و یکی داخل پارک. خوابگاه مردان 24 ساعته باز است: «میگویند تا الان 20، 30 نفر همانجا از سرما جان دادهاند. هر کسی داخل خوابگاه راه نمیدهند. تب داشته باشی راه نمیدهند. سرما خورده باشی راه نمیدهند. با همین وضعیت چند نفری جلوی درش مردهاند». اینها را اهالی محل از این طرف و آن طرف شنیدهاند و میگویند خوابگاه زنان هم همین وضعیت را دارد: «مثلا بدانند طرف کارگر جنسی است، راهش نمیدهند. فقط دنبال کارتنخوابهای ترگل ورگلاند که تمیز باشند و مودب. یک نفری که یک شب بماند و برود. دلم میخواست شما را ببرم پیش نگهبانی که سه سال آنجا کار میکرد. نمیدانی چه حرفهایی دارد». افسانه میگوید برای زن و مردی که کف خیابان زندگی میکند نمیتوان قانون تعیین کرد. کثیفی نیا! مریضی نیا! همین شده تا بسیاری از زنان تمایلی به رفتن به این خوابگاهها نداشته باشند. حالا که خانه خورشید نیست، این زنان کجا بروند؟ افسانه میگوید: «این زنان قبلا خودشان میآمدند و خدمات بهداشتی و مشاورهای و اجتماعی میگرفتند. مسوولان خانه خورشید یعنی خانم ارشد و خانم منشیزاده، برایشان نامه ارجاع به مرکز درمانی و مرکز ترک اعتیاد و... صادر میکردند و آنها هم مراجعه میکردند. حالا اما شرایط فرق کرده». بسیاری از این زنان مدرک شناسایی ندارند، بچههایشان در بهزیستیاند و خانه خورشید به آنها کمک میکرد تا توانمند شوند و بچههایشان را از بهزیستی بگیرند. خیلیها مشکل خانه داشتند. پول رهن و اجاره نداشتند و «خانه» به آنها کمک میکرد تا وسایل بخرند. پول رهن جمع کنند، وام بگیرند و بروند زیر سقف. «خانه» برایشان فرش و یخچال و اثاثیه دیگر تهیه میکرد. با آنها به بنگاه میرفت تا خانه کرایه کنند. حالا اما جایی ندارند. جایی نیست. سودابه میگوید: «خیلی فشار آوردند. فشارها بخشی از داخل بود. آنقدر که حجم آسیبها بالاست. بخشی هم از بیرون. اینقدر اذیت کردند که مجبور به تعطیلی شدند».
پس از خانه خورشید
«سردردهایم برگشته، چندین ماه است افسردگی گرفتهام. اشکهایم بند نمیآید. 10 سال پیش روی زمین میخوابیدم و حالا خانه دارم. اما خانه خورشید را ندارم». آذر اینها را میگوید. افسانه هم ادامه حرفهایش را میگیرد: «مثل مواد به خانه خورشید وابستگی پیدا کرده بودیم. آنجا به ما احترام میگذاشتند. اعتماد میکردند. قبل از کرونا هر روز از ساعت 9 صبح تا بعدازظهر آنجا بودیم. کرونا که آمد، روزهای حضورمان در هفته کم شد. حالا هم که دیگر قطع شده». چشمهای بهاره پر اشک میشود: «من مدام گریه میکنم. بغضم خالی نمیشود. آنجا محل کار ما نبود. ناجی ما بود». آنها هنوز حقوقشان را از موسس خانه خورشید میگیرند اما بعد از پایان کار، بیکار میشوند. خانه خورشید را به مرکز گذری کاهش آسیب زنان میشناسند که اوایل دهه 80 راهاندازی شد و در حدود 20 سال گذشته 2500 نفر را تحت پوشش قرار داد که 600 نفر از آنها بهبود یافتند. لیلی ارشد همراه سرور منشیزاده، به عنوان موسسان خانه خورشید شناخته میشوند و حالا لیلی ارشد به عنوان رییس خانه خورشید میگوید: «ماجرای تعطیلی خانه خورشید تنها به دلیل شرایط اقتصادی نیست. مجموعه محدودیتهایی که هر روز بیشتر میشود، تداخل فعالیتهای اجتماعی در منطقه زیاد شده است. در روزنامهها میخوانیم که میخواهند کار اجتماعی را به نهادهای رسمیتر واگذار کنند، درحالیکه این گروهها وقتی وارد منطقه میشوند هرگز با نهادهایی که چند دهه مشغول فعالیت بودهاند، ارتباطی نمیگیرند. حالا در کنار همه اینها مساله اینجاست که برای فعالیت این نهادها، هزینههای زیادی میشود اما ما گزارشی مبنی بر اینکه چه اقداماتی صورت گرفته و چقدر منجر به کاهش آسیب شده ندیدهایم. مجوز تعداد زیادی از انجیاوها تمدید نشده درحالیکه در منطقهای مانند دروازه غار و شوش با توجه به وجود تعداد قابلتوجهی از مصرفکنندگان و کارتنخوابها، احتمال شیوع انواع ویروسها از جمله اچآیوی زیاد است. ما تلاش زیادی کردیم تا این افراد بتوانند خدمات رایگان از مراکز درمان دریافت کنند یا بیماریهایشان درمان شود». ارشد گلایه زیاد دارد: «آنها به طور فردی تصمیم میگیرند و تصمیمات و مداخلههایشان هم به اندازه کافی تخصصی و حرفهای نیست. از سوی دیگر حمایت نهادهای مرتبط رسمی هم کمتر شده است، به همه اینها مشکلات اقتصادی را هم باید اضافه کرد. از سال 97 فقر بیشتر شده، در سال 1400 مساله اصلی، نیازهای اولیه مردم بود. ما دیگر نمیتوانستیم مانند گذشته مهارتآموزی، اشتغال و توانمندسازی این گروهها را پیش ببریم. هدف خانه خورشید این بود که زنان سوءمصرفکننده شرایط بهتری پیدا کنند و زندگی مستقلی داشته باشند، ما دیگر نمیتوانیم در راستای این هدف حرکت کنیم. خود خیران هم دیگر نمیتوانند مانند گذشته کمک کنند». ساختمان خانه خورشید متعلق به شهرداری منطقه 12 بود و حالا هم به همین ارگان برگردانده شده اما ارشد میگوید هنوز ارتباط با بیش از 60 زن از این زنان ادامه دارد: «ما به این زنان خدمات مشاوره و درمانی میدهیم و از آنها برای اشتغال حمایت میکنیم. به آنها بستههای غذایی هم اختصاص داده شده است». به گفته او، از میان این افراد، به حدود22 تا 23 نفر ماهانه مبلغی از سوی خیران اختصاص داده شده، اما خودشان به طور مستقیم واریزیها را انجام میدهند یعنی خانه خورشید دیگر واسطه نیست: «در نبود ما در آن منطقه، پزشکان بدون مرز فعالاند، البته آنها تنها خدمات پزشکی میدهند. آنجا یک مرکز دیآیسی هم وجود دارد که به زنان متادون میدهد و خوابگاه مخصوص زنان. ما از دندانپزشکان بدون مرز قول گرفتیم که از این زنان حمایت کنند. چندین مورد به آنها ارجاع دادیم و هزینههای درمانشان را پرداخت کردیم، آنها را به انجمن نیکوکاری دندانپزشکان فرستادیم. البته نمیدانم تا چه زمانی میتوانیم این کارها را انجام دهیم». به گفته ارشد، 4 نفر از زنان بهبودیافته که در تیمهای گشت سیار خانه خورشید بودند هم همچنان به فعالیتشان ادامه میدهند. آنها دورههای مددیاری را گذراندهاند. این زنان با گشتزنی در مناطق آسیبدیده از جمله پارکها زنان کارتن خواب را شناسایی میکنند و به آنها خدمات ارائه میدهند: «به طور کلی مشکل اصلی این زنان دریافت خدمات درمانی و دندانپزشکی برای خود و فرزندانشان است. آنها در تامین پول رهن و اجاره خانه هم مشکل دارند و تا جایی که بتوانیم به آنها کمک میکنیم». به گواه همین تیمهای گشت و مسوولان خانه خورشید، در 20 سال گذشته زنان تحت پوشش این نهاد مردمی، تفاوتهای زیادی کردهاند و در این مسیر سختیهای زیادی کشیدند: «این زنان حامی ندارند، خانوادهای ندارند. خانه خورشید برای آنها مانند یک خانواده بود. نکته قابلتوجه این است که از ابتدای تشکیل خانه خورشید تا زمان تعطیلی، در میان افراد تحت پوشش، یک مورد جدید ابتلا به اچآیوی نداشتیم. ما در این سالها آنقدر از این زنان حمایت کردیم و از آنها مراقبت کردیم تا به این بیماریها مبتلا نشوند. این حمایتها هم تنها شامل زنان نمیشود. برخی از زنان ما هم درس خواندند و کمک پرستار و کمک بهیار شدند و توانستند در جایی مشغول به کار شوند. بچههای این زنان همیشه مورد حمایت ما بودند. حتی گاهی نقش خانواده را ایفا میکردیم و به مدرسهشان زنگ میزدیم و پیگیر وضعیتشان بودیم. آنها پناهی ندارند». ساختمان خانه را خاک گرفته، پنجرهها، نردهها، موزاییکها، قاب پنجرهها. خالی مثل دل تمام زنان محله؛ زنان آسیبدیدهای که در دل پاتوقها، خانهای به نام خورشید داشتند که دیوارهایش انعکاس زخمها، رنجها و گاهی لبخندشان بود. صبح، خانه نوری میشد و میتابید و حالا نورشان رفته. خانه گواه تقلایشان بود برای رهایی از پاتوقها و درآغوش کشیدن شهر. افسانه دیگر از ضلع جنوبی پارک هرندی نمیگذرد. مسیر هر روزهاش را ماههاست عوض کرده. بهار گاهی سرکی میکشد. میگوید هنوز درش بسته است. آذر میگوید: «حیف شد».