| کد مطلب: ۱۰۵۵

رانده از وطن بی‌آرزو در ایران

رانده از وطن بی‌آرزو در ایران

روزنامه هم‌میهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

درباره مهاجران افغانستانی که یک‌سال پیش و پس ‌از روی‌کارآمدن طالبان به ایران آمدند

ابراهیم: در فکر رفتن

ابراهیم «فکر همیشه رفتن» از کابل را در ذهنش کشته بود، با یک کلاشینکف که یادگار جنگ با شوروی بود. گفته بود، وطن همیشه وطن می‌‌ماند، فرقی هم نمی‌‌کند شوروی اشغالش کرده باشد یا آمریکا. طفلانش اما فعل رفتن را صرف می‌‌کردند، یکی از آینده دور می‌‌گفت و دیگری نزدیک. طالب‌‌ها جاپای‌‌شان را در کابل محکم نکرده بودند که ابراهیم هم سرانجام رفتن را پذیرفت. سوم عقرب: «اصلا عقرب شوم است. از بچگی گفته بودند، باورم نمی‌‌شد.» ابراهیم اما باور کرد، وقتی حمله انتحاری طالب کورس ورودی دانشگاه را تکه‌تکه کرد و 9روز بعد روی یکی از تخت‌‌های شفاخانه محمدعلی جناح، ملکه، دختر ارشد ابراهیم مثل یک شاخه‌گل نورس پرپر شد، عزمش را جزم کرد. ابراهیم از آن روز به بعد از عقرب برید، از کابل و از افغانستان هم. «کاش زودتر آمده بودیم.» حسرت بعضی روزها شمایلش مثل ابراهیم 47ساله است. می‌‌خوابد، می‌‌نشیند، راه می‌‌رود، سنگ‌‌ می‌‌تراشد، سنگ‌‌ها را روی دیوار می‌‌چیند، گچ‌‌ها را آب می‌‌کند، دیوار را رنگ می‌‌زند و از ساختمانی به ساختمان دیگر کوچ می‌‌کند «اما ملکه که زنده نمی‌‌شود». ابراهیم حالا به تهران آمده است، صدایش پشت تلفن مثل تمام مسیری که آمده و رفته، بالا و پایین می‌‌شود: «پاییز سال 99 به ایران آمدیم و از آنجا به مرز ترکیه رفتیم، دستگیر شدیم، رد مرزمان کردند.» آن روز ابراهیم، همسر، دودختر و دوپسرش ویزای ایران‌شان باطل شد و مجبور شدند به افغانستان بازگردند. شش‌ماه بعد وقتی ولسوالی‌‌ها یکی‌یکی زیر پای طالب‌‌ها فتح می‌‌شدند، ابراهیم، همسر و چهارفرزندش از دیوارمرزی، راهی ایران شدند. از این به بعد قصه روی دور تند روایت می‌‌شود، سوالات پی‌درپی می‌‌آیند، اما پاسخ‌‌ها کوتاه است: «سعی کردم خاطرات‌بد را فراموش کنم.» ابراهیم اما فقط سعی کرده. صحبت به دستگیری و اردوگاه مرزی که می‌‌رسد، مکث‌‌ها و یادآوری‌‌ها طولانی می‌‌شود: «ما را در پاسگاه مرزی نگه داشتند، من التماس‌‌شان می‌‌کردم که ما را به افغانستان برنگردانند، حتی نمی‌‌توانستم به زندگی زیرسایه آن‌‌ها فکر کنم، ما هزاره بودیم، آن‌‌ها دشمن خونی ما بودند.» انگار به پای عقربه‌‌ها وزنه بسته بودند، ساعت‌‌هایی که درد می‌‌کشید و دست‌آخر التماس‌‌هایش برای نرفتن به اردوگاه‌مرزی، جواب داده بود: «وقتی در اردوگاه‌مرزی دستگیرمان کردند، گفتند فقط در یک‌صورت من که خانواده هستم را رها می‌‌کنند، اینکه بتوانند جوانان بیشتری دستگیر کنند.» ابراهیم آن‌زمان نمی‌‌دانسته، باید دعا کند تا هموطنانش بیشتر دستگیر شوند تا خودش نجات پیدا کند یا؟ «درنهایت رهای‌مان کردند. یک‌نفر از درجه‌‌دارها رهای‌مان کرد و ما به تهران آمدیم.» از وقتی پایش به تهران رسید، قانون او را از خودش ندانست، نامش شد؛ مهاجر غیرقانونی. حالا درگیری‌‌های ابراهیم با کار و دفتر کفالت و خانواده‌‌ای شروع شد که یک‌نفرش می‌‌خواست درس بخواند، یک‌نفرش می‌‌خواست مهاجرت کند و یک‌نفر دیگرش در فکر تمام چیزهایی بود که حالا جای‌شان خالی است. ابراهیم حالا یک‌دستش در گچ و پی ساختمان است و یک‌پایش توی متروها و قطارها برای فروش اجناس. براساس آخرین سرشماری اتباع‌خارجی بدون مدرک در ایران، ابراهیم یکی از دومیلیون و 300هزار افغانستانی است: «گفته بودند با همین کاغذها می‌‌توانید مدرسه بروید، اما نشد، پسرانم را چون سن‌شان بالا بود، قبول نکردند. برای دختران هم مهلت ثبت‌نام مدرسه تمام شده است.» می‌‌گوید دیگر از ثبت‌نام بچه‌‌هایش در مدرسه ناامید شده است: «ما حتی حساب بانکی و کارت هم نداریم، بعضی جاها که پول نقد نمی‌‌گیرند، مشکل داریم.» در میان تمام حرف‌‌های ابراهیم، ردپای ملکه پیداست، شهید 18ساله‌‌ای که شبیه او در خانواده‌‌های افغانستانی دیگر هم، پیدا می‌‌شود. مثل 85نفری که در انفجار مکتب سیدالشهدا در دشت برچی در آتش، خاکستر شدند و از خاکسترشان هم هیچ ققنوسی پدیدار نشد. «شما نمی‌‌دانید چگونه می‌‌توانم بچه‌‌ها را به مدرسه بفرستم؟» ابراهیم سوالش را چندبار تکرار می‌‌کند.

سکینه: بی‌‌آرزو شده است

سکینه این روزها که پشت چرخ‌خیاطی کارگاه می‌‌نشیند، به کدهایی که قبلا پشت کامپیوتر می‌‌زد، فکر می‌‌کند. سال آخر کارشناسی مهندسی کامپیوتر در پوهنتون کابل بود که طالب‌‌ها آمدند، آمدند و ماندنی شدند و سکینه هم کارش را که کارشناسی دیتابیس موسسه زنان ‌افغانستانی بود، رها کرد، هم درسش را. به هردری زد که درسش را در ایران ادامه دهد، نشد: «گفتند، باید برگردی افغانستان و آنجا پیگیری کنی، گفتند اینجا هم باید از چندترم پایین‌‌تر درس بخوانی. رفتن من هم که به افغانستان شدنی نیست.» طالب‌‌ها که در کابل مستقر شدند، سکینه، خواهر بزرگ‌تر و مادرش، خودشان را ازطریق هواپیما و پاسپورت به مشهد و بعد هم به تهران رساندند. ترس با شمایل سربازان طالبان در کوچه و خیابان، تا همین چندوقت‌پیش هم در خواب‌‌های‌شان رژه می‌‌رفت. «اقامت‌تان را تمدید کردید؟» تلفنی که سکینه با او حرف می‌‌زند، مدام شارژ خالی می‌‌کند و پاسخ‌‌های دختر 23ساله قطع‌ووصل می‌‌شود. تماس دوباره، صدای چرخ‌خیاطی پس‌زمینه را هویدا می‌‌کند: «فامیل‌‌های‌مان می‌‌گویند دفتر کفالت خیلی سختگیر است، چندنفری که رفته بودند، اجازه ندادند.» سوال دوباره توی گوشی‌تلفن پخش می‌‌شود: «شما توانستید اقامت‌‌تان را تمدید کنید؟» اول سکوت به‌جای سکینه پاسخ می‌‌دهد و کمی بعد: «نه. اقامت ما تمدید نشد، ما هم باید برگشت می‌‌کردیم.» صدای سکینه از پشت‌تلفن واضح می‌‌شود: «محدودیت زیاد است، حساب بانکی و حتی کارت‌مترو نداریم.» دانشگاه و کاررسمی، رویاهای دور از دسترس سکینه است: «دوست نداری درس خودت را ادامه بدهی؟» نمی‌‌شود، جای خودش را به مکث‌طولانی می‌‌دهد. ترس ردمرز او را بی‌‌آرزو کرده است: «من دیگر به مهاجرت فکر نمی‌‌کنم، اینجا دوست و آشنا داریم، هم‌زبان‌مان هستند، جای دیگر که زبان نمی‌‌دانیم». صدای بلند چرخ‌خیاطی جای خودش را به صدای‌سکینه می‌‌دهد.

هنگامه: مادر تمام کودکان افغان

انگار تمام ضرب‌المثل‌‌های افغانستانی را برای هنگامه نوشته‌‌اند؛ از زبان او و برای او. «نوزادی که آب در روده‌‌هایش گرم نماند»، «کودکی که بازی کردن از یادش رفته باشد» و «آدم بالغی که یک‌جا قرار نگیرد»؛ هنگامه همه اینها بود. خودش می‌‌گوید، زندگی به دهنش مزه نمی‌‌کند، از یک‌ماه پیش، همان وقتی که مجبور به هجرت شد و از تهران راهی اسلام‌آبادش کردند. نه شاید هم قبل‌تر؛ از همان‌روزی که با دوپسر پنج‌ و 15ساله و دختر 17ساله‌‌اش از مزارشریف به هرات رفت و بعد با ماشین از هرات به مشهد آمد. همان‌لحظه که طالب‌‌ها را اولین‌بار از نزدیک دیده بود، شاید هم قبل‌تر، خیلی قبل‌تر؛ همان روزی که طالب‌‌ها برای پیدا کردنش، جایزه گذاشته بودند: «همه می‌‌گویند افغانستان که همیشه جنگ است، راست می‌‌گویند»، در افغانستان زندگی‌‌ها سست است، اما جنگ مثل غم، همیشه سخت و استوار است. افغانستان برای هنگامه یعنی موسسه خیریه کودکان که یک‌شعبه‌‌اش در هرات بود و شعبه‌دیگرش در کابل. موسسه‌‌ای با چندصد کودک آسیب‌دیده، کودک کار، کودک بدون‌سرپرست، کودکان بیمار: «ما 200کودک مبتلا به تالاسمی در مرکزمان داشتیم، وقتی جنگ شد، داروها کمیاب شدند و 18کودک از دست رفت». هنگامه 38ساله پارسال تمام این تصاویر را در افغانستان گذاشته بود و به ایران آمده بود: «مردم می‌‌گفتند به‌خاطر کارهایم، دست طالبان به‌من برسد، خونم را می‌‌ریزند.» موسسه کودکان افغانستان در سال 97، آماری از وضعیت کودکان مزارشریف به‌دست آورده بود. هنگامه آن‌‌ سال‌ها فهمیده بود 54درصد از کودکان مزار، کار می‌‌کنند، 20درصدشان اصلا به مدرسه دسترسی ندارند و چهاردرصدشان هم بی‌سوادند. هنگامه می‌‌گوید، آمار فقر و بی‌سوادی با آمدن طالبان رابطه مستقیمی دارد: «بدبختی‌‌ها بیشتر می‌‌شود.» «شما اکنون ایرانید؟» پاسخ به این پرسش را با خنده‌‌ای‌ممتد می‌‌دهد، خنده‌‌ای کشدار که هم‌‌نشین تمام جملات بعدی‌‌اش هم است و مشخص نیست از سر شادی است یا اضطرابی تغییرشکل داده: «نه من یک‌هفته ‌‌است که به پاکستان آمده‌ام. ویزایم در ایران تمام شد، مجبور شدم به اسلام‌آباد بیایم.» می‌‌گوید، برق در ساعاتی از روز قطع می‌‌شود و قطع‌برق یعنی قطع اینترنت و گوشی‌‌هایی که تکنولوژی، منت‌ساختن‌شان را برسرمان می‌‌گذاشت: «اگر برای‌تان بگویم چه برسرم آمد، شما هم مثل من می‌‌خندید. به‌خدا من دائم‌السفرم. پارسال که از افغانستان راهی ایران شدیم، بعد در ایران گشتیم تا اقامت‌مان را تمدید کنیم، آخر هم از پاکستان سردرآوردیم.» هنگامه متولد ایران است، تولدی که هیچ حق و حقوق قانونی‌ای برایش در ایران ایجاد نکرد. او در دوره نوجوانی راهی افغانستان شد، با مردی ازدواج کرد که حالا در لتوانیا ساکن است و درس می‌‌خواند و در این یک‌سال هرچه تلاش کرد تا هنگامه و فرزندان‌شان را نزد خود ببرد، نتوانست. او درنهایت مردادماه پارسال راهی ایران شد، با ویزای‌تجاری: «ویزای‌مان که تمام می‌‌شد، آواره دفاتر کفالت بودیم تا بتوانیم تمدیدش کنیم» هنگامه براساس قانون، تنها می‌‌توانست شش‌ماه در ایران بماند، او بعد از شش‌ماه، هربار به بهانه‌‌ای راهی دفاتر کفالت شد تا بتواند ویزایش را تمدید کند. در این راه گیر دلال هم افتاد؛ دلالی در یکی از استان‌‌های جنوبی ایران 20میلیون از او گرفت و ویزایش به‌صورت غیرقانونی سه‌ماه بعد تمدید شد. درنهایت هنگامه و سه‌فرزندش 11ماه در ایران ماندند. 11ماهی که هنگامه بابت روزهای اضافه‌‌اش هنگام خروج از ایران 42میلیون تومان هم جریمه شد: «حتی نامه طالبان که مرا تهدید به مرگ کرده بودند هم، نظرشان را عوض نکرد. من حتی به کنسولگری سوییس هم رفتم. چندنفر از دوستانم گفته بودند آنجا بی‌‌طرف است، اما اینطور نبود. در بین همین رفت‌وآمدها زمان ازدستم دررفت. دفترکفالت قبول نکرد، فهمیدند ویزایم اضافه هم تمدید شده، درنهایت فقط جریمه را گرفتند و گفتند به کشورسوم بروم و دوباره برای ایران درخواست ویزا بدهم.» او پاکستان را انتخاب کرد، ویزای یک‌ساله گرفت: «اینجا کنسولگری آمریکا هم هست، من هم که قصدم رفتن است، اما مشکل اینجاست که هر سه‌ماه یک‌بار باید از پاکستان خارج شویم و دوباره برگردیم.» دوباره خنده می‌‌نشیند روی حرف‌‌هایش. «بچه‌‌ها توانستند در 11ماهی که ایران بودید به مدرسه بروند؟» محوشدن خنده‌‌اش حتی از پشت‌تلفن هم مشخص است: «نه. خیلی تلاش کردیم اما آخر ناامید شدیم. پارسال دفترکفالت برگه‌تحصیل نداد، مدارس هم گفتند ظرفیت ندارند و سال تحصیلی هم که شروع شد، قبول نکردند.» طفلان هنگامه هم بنابر آخرین‌آمار، یکی از هزاران دانش‌آموز افغان در ایران هستند که از قطارتحصیل جاماندند و حالا: «اینجا هم می‌‌گویند، باید اردو بلدباشی تا مدرسه بروی.» هنگامه دیگر نمی‌‌خندد.

کیهان: وقتی بیاید همه‌چیز خوب می‌‌شود

کیهان که به‌دنیا بیاید، همه‌چیز خوب می‌‌شود. شنبه، کار پیدا می‌‌کند، می‌‌شود همان معلم‌زبانی که بود. مریم دست از شستن و شستن کانکس‌آهنی نگهبانی برمی‌‌دارد؛ اولین گریه‌‌اش که تو اتاق کوچک نگهبانی بپچید، اولین‌بار که بخندد، اولین‌باری که بگوید بابا، مامان. اولین‌بار که بگوید افغانستان، اصلا شاید همان‌روز غزنین هم آزاد شد و طالب‌‌ها نمانند. کیهان که به‌دنیا بیاید، زندگی روی‌خوشش را نشان می‌‌دهد؛ حتی به شنبه و مریم. شنبه، کارمند اداری بود و استاد زبان‌انگلیسی: «در کمیته ناروی (نروژ) فعال بودم، حکومت که سقوط کرد، تشنج به‌وجود آمد و ما هم از کار بیکار شدیم. کار گیرم نیامد، من هم مجبور به مهاجرت شدم. البته فقط بیکاری نبود، ممکن بود قربانی جنگ شویم، ممکن بود از ما بخواهند روی برادرمان اسلحه بکشیم، هراس از آینده داشتم.» شنبه، دوماه بعد از آمدن طالبان، به ایران آمد «وقتی ولایت‌‌ها یکی پس از دیگری سقوط کردند، مردم برای گرفتن پاسپورت از این سفارت‌خانه به آن سفارت‌خانه در‌به‌در بودند. من تلاش کردم تا بتوانم ویزای‌تحصیلی بگیرم اما جایی قبولم نکرد و آمدم ایران» اما ماندنش در ایران مثل باقی مهاجران افغانستانی که طالبان مجبورشان کرد تا از کشورشان دست بکشند، دائمی نیست: «ویزای‌مان تمدید نشد. هیچ‌کس به ما حرف قطعی و دقیقی نمی‌‌زند. گفتند به‌جای ویزا بروید سرشماری کنید. یک برگه دادند، گفتند شش‌ماه دیگر برگردید.» شنبه، ساکن غزنین بود. از غزنین، ابتدا راهی اصفهان شد. در اصفهان در یک‌کارخانه کار کرد. مترجم بود و جای‌خواب نداشت. بحران‌خانه، پایش را به پایتخت باز کرد: «حالا چه می‌‌کنید؟» شنبه، حالا سرایدار خانه‌‌ای در نیاوران است. 24ساعته کار می‌‌کند و ماهانه سه‌و‌نیم میلیون حقوق می‌‌گیرد: «بعضی روزها زبان می‌‌خوانم تا فراموش نکنم، می‌‌دانید هر زبانی فرار است. باید مدام خواند.». «بچه دارید؟» در آینده نزدیک را با لبخند می‌‌گوید. مریم که از همان روزهای آمدن طالبان وسواس‌تمیزی گرفته، حالا چهارماهه باردار است و تحت‌مراقبت دکتر. شنبه می‌‌گوید، دوستان و همسایگان ایرانی‌اش کمکش کردند تا زنش را به دکتر برساند. اما او مانده با کودکی درراه که نه شناسنامه نصیبش می‌‌شود، نه کارت‌ملی. «خدا بزرگ است، کیهان که بیاید همه‌چیز خوب می‌‌شود.»

مهاجران افغان همه‌جا مانده و رانده

تصاویر تجمع افغانستانی‌‌ها مقابل دفاتر کفالت را احتمالا بسیاری دیده باشند. زنان و مردانی که در یک‌سال اخیر به ایران آمدند، اما اقامت‌شان قطعی نشد. آمارها درباره تعداد مهاجران افغانستانی متناقض است، گاه رسانه‌‌ها از حضور هشت‌میلیونی آن‌‌ها خبر می‌‌دهند و مسئولان به‌سرعت آن را رد می‌‌کنند. نماینده یونیسف در ایران مدتی پیش به خبرآنلاین گفته بود، یک‌میلیون و 500هزار افغانستانی بعد از روی‌کارآمدن طالبان به ایران آمدند. درباره دلایل مهاجرت هم سناریوها متفاوت است. پیمان حقیقت‌طلب، مدیر پژوهش انجمن دیاران به خبرنگار هم‌میهن می‌‌گوید، کریدور ایران -افغانستان از گذشته تاکنون، هم نیروی‌کار لازم برای بازارکار ایران را فراهم می‌‌کرد، هم برای مهاجر افغانستانی در کشوری که نرخ بیکاری آن بالاست، کسب درآمد می‌‌کرد: «جریان مهاجرتی همواره برقرار بود و سالانه بین 500 تا 700هزار نفر به ایران می‌‌آمدند و برمی‌گشتند. وقتی طالبان روی‌کار آمد، موج مهاجرتی میلیونی در ایران شکل گرفت به‌خصوص اینکه محدودیت تحصیلی برای زنان و دختران هم بیشتر شده و این هم دلیلی برای مهاجرت است. ایران در شش‌ماه‌اول بعد از روی‌کارآمدن مهاجران، سیاست عدم‌پذیرش را پیش‌گرفت.» اما از دوره‌‌ای به‌بعد و باتوجه به موج‌تازه مهاجران، مسئولان به فکر راه‌‌هایی مثل سرشماری افتادند: «جمعیت بدون‌مدرک، زیاد شد و ازطرفی هم موضوعاتی مثل خرید نان، وابسته به کدملی و کارت‌ملی شد. فرآیند سرشماری اینگونه بود که باید مهاجران ابتدا ازطریق سایت ثبت‌نام می‌‌کردند، سپس به دفاتر کفالت می‌‌رفتند، البته بعدها دفاتر پیشخوان دولت هم به‌کمک دفاتر کفالت آمدند.» حقیقت‌‌طلب می‌‌گوید، برگه سرشماری خدمات خاصی به شهروندان ارائه نمی‌‌دهد. به افراد نه سیم‌کارت تعلق می‌‌گیرد، نه حتی گواهینامه: «تنها حسن آن در این است که اگر پلیس آن‌‌ها را دستگیر کند، ردمرز نمی‌‌شوند.» به‌گفته حقیقت‌طلب، این گواهی‌‌ها فقط تا پایان مهرماه اعتبار دارند. بعد از آن چه‌می‌‌شود؟ هنوز کسی نمی‌‌داند. حقیقت‌طلب از افراد نخبه‌‌ای نام می‌‌برد که باتوجه به این مشکلات نمی‌‌توانند در ایران بمانند و به‌راحتی تحصیل کنند. افرادی مثل نجیب بارور، نویسنده و شاعر افغانستانی که مشکلاتش را رسانه‌‌ای کرد، اما باقی آن‌‌ها چه؟ در روزهای اخیر و هم‌زمان با مشکلاتی که برای برخی شهروندان افغانستانی مثل تحصیل کودکان‌شان پیش آمده، موضوع سازمان‌ملی مهاجرت هم دوباره سرزبان‌‌ها افتاده است، سازمانی که به‌گفته این فعا‌ل‌اجتماعی، زمزمه‌‌های تشکیلش از مهرماه سال 99 مطرح شد و دولت‌قبل هم لایحه‌‌ای برای آن به مجلس ارائه کرد. به‌تازگی حرف از طرح‌‌های جایگزین برای لایحه قبلی‌ است‌‌. طرح‌‌هایی که تاکنون به نتیجه نرسیده و به‌گفته حقیقت‌طلب احتمالا علت آن، نگاه منفی‌ای باشد که نسبت به مهاجران در سطوح مختلف تصمیم‌‌گیری وجود دارد.

سوگل دانائی

خبرنگار اجتماعی

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی