شرح پریشانی
درباره عکسی از کوه غم

درباره عکسی از کوه غم
یکی دو سال پیش همین روزهای سال به دلیلی غیر از کوهنوردی برای صعود به قله دماوند رفتم. کوله دوربین روی دوشم بود و بار راهم را به قاطر ندادم و خودم کشیدم. قدمهای آغازین برای منی که تا سر کوچه و خرید یک نان دست به دامن چهارچرخ میشوم، سختتر از چیزی بود که تصور میکردم. کمکم اما دماوند غریبنواز آغوشش را به رویم باز کرد و با هر قدم شگفتی جدیدی برایم به ارمغان میآورد. از یک جایی به بعد خودم را در میان عظمت لایتناهی غرق دیدم. دیگر به بالای سرم نگاه نمیکردم و به تمام معنا محو هیبت کوه شده بودم. خودم را همچون پشهای کوچک در میان تکههای بزرگ سنگهایی میدیدم که رنج سالها کشیده بودند، داغ شده بودند، یخ زده بودند، ترک خورده بودند، جوش خورده بودند، عاشق شده بودند، فارغ شده بودند و رد رنج روی صورتشان چنان مجذوبم میکرد که انگار روی وجودم کشیده شده بود. خطهای دلم را روی سنگها میدیدم و بابت این قرابت اشک در چشمانم حلقه میزد. شما که غریبه نیستید، آن شب وقتی از کوه نزول میکردم، آدم روز قبل نبودم اما هر چه کردم نتوانستم شرح پریشانی آن روزهایم را بنویسم. دیروز اما رفیقی قطعه پریشانی علیرضا قربانی را برایم فرستاد، با شنیدنش به آن روز رفتم... میدانم که باز هم نتوانستم شرح پریشانیام را بنویسم اما توصیه برادرانهام این است، اگر پریشانید به دماوند بروید و اگر توان دماوند رفتن ندارید شرح پریشانی «احمد امیرخلیلی» شاعر و «علیرضا قربانی» را گوش کنید.