| کد مطلب: ۵۸۱۳

نه مُلکِ اسکندر

درباره عکسی از ریزش بورس

نه مُلکِ اسکندر

درباره عکسی از ریزش بورس

یکی دو روز گذشته بورس ایران ریزش کرد. ظاهرا میزان ریزش به حدی رسیده بود که بورس باید به تعطیلی می‌رفت تا از ضرر سهامداران جلوگیری شود. بعد از این ریزش ‌خواستم برای صفحه اول روزنامه عکس انتخاب کنم که دیدم خبری از آدم‌های غم‌زده و شکست‌خورده از افت بازار بین عکس‌های بورس نیست. در دنیای مدرن امروزی احتمالا خیلی از سهامداران در گوشه‌ای از این شهر پشت کامپیوتر یا صفحه موبایل نشسته‌اند و به باعث و بانی و بخت بدشان لعنت می‌فرستند. اینجا ستون عکس‌نوشت است و حقیقت این است نگارنده اصولا از مسائل اقتصادی سر در نمی‌آورد. اما از شما چه پنهان خودم هم درگیر چنین اوضاعی بودم که خاطره‌اش را دور از گوش اغیار با شما خواننده محترم در میان می‌گذارم.
چند سال پیش آن زمان که بره‌کشان بورس بود، آن‌وقت که تلویزیون اهالی یک روستا را زیر درخت می‌برد و ترغیب‌شان می‌کرد تا دام و مزرعه‌شان را بفروشند و در بورس سرمایه‌گذاری کنند، یکی از رفقایم نصف‌شب تلفن کرد و گفت آب دستت داری زمین بگذار و هر چه داری را بفروش و پولش را در بورس سرمایه‌گذاری کن و تلفن را قطع کرد. آن شب یکی از سخت‌ترین شب‌های زندگی‌ام بود. در خیال ماشین فکسنی‌ام را فروختم و از اقوام پول قرض کردم و سرمایه‌ای اندک را در بورس گذاشتم. به صبح نکشیده بود باز هم در خیال در سواحل آنتالیا لم داده بودم و لپ‌تاپم را به همراه آب‌پرتقال روی پایم گذاشته بودم و بالارفتن سهامم را نگاه می‌کردم. فردای آن روز ماشینم گیربکس خرد کرد و قرارم با دفتر بورسی که قرار بود کد بورسی بگیرم عقب افتاد. یکی دو روز درگیر این تعمیرگاه و آن تعمیرگاه و گیربکس استوک شدم و همان ته‌مانده پس‌اندازم هم خرج دنده و واسکازین شد. در بین اخبار رشد نجومی سهام را به چشم می‌دیدم و هر ناسزایی که بلد بودم را نثار بخت نداشته‌ام می‌کردم. یک هفته‌ای گذشت و ماشین را تحویل گرفتم و خواستم که بفروشمش و پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری در بورس بنوردم. بخت بلند دوباره بیدار شد و بازار خودرو راکد شد. آنقدر راکد شد که بی‌خیال بورس و اول و آخرش شدم. در آن روزها رفیقم زنگ می‌زد و یکی در میان سرکوفت سودش را توی سرم می‌زد و بابت اهمالم ملامتم می‌کرد. یک هفته بعد بورس سقوط کرد و هر روز بدتر از دیروز شد. رفیقم به خاک سیاه نشست. یک روز در همان اوضاع نکبت تلفن کردم و دلجویی‌اش کردم. گفتم رفیق من، عزیز من، مال دنیا فدای یک تار مویت. تنت سلامت.
حالا از آن روزها چند سالی گذشته است. رفیقم کسب‌وکاری راه انداخت و بازارش سکه شد. خودم هم دور و بر بورس و سهام را خط قرمز کشیدم و حتی اخبارش را هم دنبال نمی‌کردم. حالا امروز که این خبر سروصدای زیادی کرد خواستم به شما خوانندگان که خدای ناکرده در ضرر هستید برادرانه بگویم: نه عمرِ خِضر بِمانَد، نه مُلکِ اسکندر/ نزاع بر سرِ دنیی دون مَکُن درویش

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

مطالب ویژه
دیدگاه

پربازدیدترین
آخرین اخبار