نظام سیـاسی خوب حاصل زندگی خوب
گفتوگو با مصطفی مهرآیین درباره نسبت زندگی و سیاست
گفتوگو با مصطفی مهرآیین درباره نسبت زندگی و سیاست
رخدادهای سیاسی و اجتماعی بهواسطه اینکه در جهان انسانی رخ میدهد، با احساسات و عواطف بشری گره خورده و نمیتوان آنها را صرفا به کنش یا محاسبه عقلانی تقلیل داد. شاید میدان سیاست بهویژه در رخدادهای ملتهب خود، امکان و ظرفیت بیشتری برای ردیابی و فهمپذیری نسبت بین مفاهیم عقلی و تجربههای عاطفی فراهم کند. با دکتر مصطفی مهرآیین، جامعهشناس فرهنگ دراینباره به گفتوگو نشستم. مهرآیین معتقد است، بیشترین تنشهای ایدئولوژی و سیاست با خود زندگی است و دلایل آن را شرح میدهد. قابل ذکر است که «ایدئولوژی» یکی از مناقشهبرانگیزترین مفاهیم دوران مدرن است. هر یک از متفکران معاصر معنی مخصوص خود را از این واژه بهدست دادهاند و بنابراین برداشتهای متفاوت و بعضاً ضد و نقیضی از ایدئولوژی رواج یافته است. در جامعۀ ما ایدئولوژی به اشتباه به عنوان «منظومهای از ارزشها» یا «باور به نظامی از مفاهیم متافیزیکی» معرفی شده و حتی کاربرد سیاسی پیدا کرده است. برای رفع هرنوع سوءتفاهم، لازم به توضیح است که در متن زیر، ایدئولوژی ربطی به نظام ارزشی و باورهای متافیزیکی افراد ندارد و عمدتاً معنای منفی آن مدنظر نویسنده است.
برای ورود به بحث ابتدا کمی از علاقه و گرایش خودتان در حوزه جامعهشناسی عشق بگویید. اغلب این روانشناسان، شعرا و عرفا هستند که از عشق میگویند، شاید به این دلیل که عشق را اغلب یک تجربه فردی میدانند اما شما در مقام یک جامعهشناس به این مقوله پرداختید. تفاوت این دو رویکرد در چیست؟
راستش ورود من به حوزه جامعهشناسی از منظر زبانشناسی اتفاق افتاد. من فارغالتحصیل مترجم زبان انگلیسی در دوره کارشناسی بودم و از همان زمان به مسائل زبانشناسی علاقه پیدا کردم. وقتی در دوره کارشناسی ارشد و دکتری که وارد رشته جامعهشناسی شدم، گرایش من بیشتر به مباحثی بود که در آن بیش از هر چیزی انسان در نقطه کانونی آن جای داشت. وجه غالبی که بر جامعهشناسی ما حاکم است، بیشتر بر منطق ریاضی، کمیت، اعداد و آمار بنا شده و همهچیز به نرخ کمی و شیوههای پیمایشی تقلیل پیدا میکند. عقبه زبانشناسی من اما موجب میشد که بیشتر مبتنی بر منطق قصه و روایت، جامعه و مسائل آن را بفهمم و تحلیل کنم. از دل این نگرش، تحلیل گفتمان و تحلیل روایت به خاستگاه نظری من در تحلیلهای جامعهشناختی تبدیل شد. بعد از این من با منطق دیگری در مطالعات جامعهشناسی آشنا شدم و آن منطق تجربه زیسته بود که در حوزه معرفتی در پیوند جدی با پدیدارشناسی و مطالعات تاریخی و بهطور خاص در پیوند با مردمنگاری فرهنگی بود که اصولا زندگی اجتماعی را به تجربههای زیسته تقلیل میدهد. آن چیزی که از منظر پدیدارشناسی بیشتر مهم است، این است که دنیای انسانی، دنیایی است مرکب از مجموعهای احوالات، احساسات، نگرشها و بینشهای درونی در کنار کنشها و رفتارهای بیرونی و اجتماعی که جامعهشناسان کلاسیک آن را تبیین کردهاند. بر این اساس اگر بگوییم جامعهشناسی علم فهم دنیای مدرن است و به تحلیل آن میپردازد، جهان مدرن یا مدرنیته فقط یک نظم اقتصادی و سیاسی نیست که یک نظم احساسی، روانی و عاطفی هم هست. درواقع مدرنیته با همبستگیهای عاطفی فراوانی روبهرو است که یکی از مهمترین همبستگیهای عاطفی مدرنیته، عشق است که اصولا از آغاز دنیای مدرن است که چیزی بهاسم عشق رومانتیک ممکن شده است. آنتونی گیدنز، آلن بدیو، نیکلاس لومان، اریک فروم و متفکران دیگری در این حوزه کار کردهاند که میتوانند مراجع فکری خوبی برای فهم سویه عاطفی مدرنیته باشند. به هر حال عشق یکی از مهمترین همبستههای دنیای مدرن است که من در این رابطه از نظریات سه زن یعنی کریستوای لویس، کریستوا و هانت آرنت بسیار بهره بردهام و در سخنرانیهایم زیاد به آنها ارجاع میدهم. این متفکران به بعد احساسی و عاطفی مدرنیته بهخوبی پرداختند و البته در جامعهشناسی هم شاخهای بهاسم جامعهشناسی احساسات و عواطف داریم که با این حوزه گره خورده است. به هر حال وقتی شما در ایران بهعنوان جامعهشناس از عشق و عواطف حرف میزنید، با این نقد مواجه میشوند که جامعهشناسی چه ربطی به عشق و احساس دارد و برخی از آن بهعنوان رومانتیک کردن جامعهشناسی، انتقاد میکنند. درحالیکه این رویکرد در جهان، عقبه طولانی دارد و مباحث تازهای نیست. مثلا در کتاب ضیافت افلاطون به مسئله عشق پرداخته شده است. البته ورود خود من به این مباحث صرفا سویه آموزشی و آکادمیک نبود. عشق برای من کاملا یک مقوله سیاسی بود. به این دلیل که من معتقدم آنچه در مقابل مفهوم عشق مینشیند، نه نفرت که ایدئولوژی است. از این حیث که به همان اندازه که عشق آغازگر زندگی یا در پیوند با مفهوم زایش و آزادگی است، بهنظرم با ماهیت و کارکرد سیاست ارتباط دارد. من فکر میکردم با تاکید بر این مفهوم میتوان زمینهساز و آغاز تغییراتی در فضای فکری و واقعیت جامعه شد.
شما سالهاست با همین رویکرد همواره از ضرورت نگاه عاطفی به مسائل اجتماعی و اهمیت عشق و مهرورزی در جامعه گفتید و نوشتید ازجمله اینکه وقتی امکان عشقورزی در بین افراد جامعه مسدود شود، نفرت و خشونت افزایش مییابد و این میتواند شکاف دولت و ملت را هم زیاد کند. فکر میکنید چقدر از این هجم انبوهخشمی که در جامعه ما وجود دارد را میتوان با همین منطق تحلیل کرد؟
به این پرسش از منظری دیگر برمیگردیم اما پیش از این باید بگویم در کنار جامعهشناسی احساسات و عواطف، یکی از علائق من در این سالها فهم نسبت بین زبان و ایدئولوژی بوده و از این منظر هم بود که من در مقابل نگاه ایدئولوژیک، از عشق که میل به زندگی دارد، دفاع میکنم. آن خشونتی که شما میگویید و امروزه در قالب اتفاقات سیاسی در سطح جامعه میبینیم درواقع پیوند جدی با مفهوم ایدئولوژی دارد. واقعیت این است که مفهوم ایدئولوژی همبستگی و پیوند جدی با مفهوم و کارکرد زبان دارد. متفکر کلیدی که من زیاد از او حرف میزنم و فکر میکنم که میتواند آغازگاه خوبی برای همه این مباحث باشد و اساسا از منظر زبانشناسی مفهوم عشق را برای ما ممکن کرده، «میخائیل باختین» است. باختین در مقابل سوسور که زبان را نظام بستهای از نشانهها میدانست و اصولا در پی تحلیل ساختار زبان بود، تاکید جدی بر این داشت که زبان ساختار بسته نشانهشناسی نیست، بلکه زبان در موقعیتهای خاص سیاسی و اجتماعی مورد استفاده انسانها قرار میگیرد و یک دیالکتیک تاریخی بر زبان حاکم است. زبان انباشته از معانی است. به این دلیل که در بستر تاریخی واژهها برساخته میشود و به همین دلیل زبان، محل منازعه ایدئولوژیک میشود. درواقع باختین زبان و ایدئولوژی را معادل هم میداند. اما در عین حال میگفت نشانه، ایدئولوژی نیست. به این معنا که میگفت نشانه نه دنیای یک ایدئولوژی که دنیای ایدئولوژیهاست. به همین دلیل واژهها نه حامل یک معنا که انباشته از معانی هستند. به یک معنا زبان خود ایدئولوژی است و به یک معنا جهان ایدئولوژیهاست. پس منازعات ایدئولوژیک نوعی نزاع زبانی است. اگر بپذیریم که واژهها انباشته از معانی هستند آنوقت به قول باختین باید بپذیریم که زبان دگرآواست. یعنی هر واژهای از رهگذر معانی پیش از خودش معنا مییابد. اصولا ما در بستر نظام معانی موجود؛ معناهای تازه خلق میکنیم. خب اگر زبان دگرآواست، این یعنی دیگران در درون تو هستند. به یک معنا دگرآوایی، آغازگر دگردوستی است و این دگردوستی به یک معنا یعنی همان عشق. عشق اصولا ازطریق زبان ممکن میشود. واژهها واجد تنوع معانی هستند، نه فقط تکثر معانی. ممکن است تکثر در یک دنیای معرفتی ممکن شود اما تنوع نشاندهنده دنیاهای معرفتی متفاوت است. درواقع دگرآوایی و چند صدا بودن زبان بهمعنای دگردوستی است و دگردوستی هم آغازگاه عشق است. اصولا انسان عاشق، انسانی است انباشته از دانش زبانی. یعنی به میزانی که دانش زبانی دارید و به میزانی که معانی متفاوت واژهها را میدانید، دارای بزرگی وجودی و درونی خواهید شد. به همان میزانی که وجودتان بزرگ میشود، شما عاشقید.
با این حساب میتوان بین عشق و روایت یا روایت و عاطفه، نسبتی برقرار کرد. درواقع جذابیت روایت را هم باید در فهمپذیر کردن عشق لحاظ کرد.
اساسا بودن در جهان زبان بهمعنای عاشقانگی انسان است. یوسا کتابی دارد درباره ادبیات که در آنجا چهار استدلال درباره ارزش و اهمیت ادبیات میآورد. یکی از مهمترین آنها این استدلال است؛ جامعهای که در آن زبان وجود دارد و ادبیات خوانده میشود، انسانها عاشق میشوند. روایت کردن حتی بهقول هانا آرانت، سیاسیترین کنشی است که در جهانانسانی ممکن میشود. سیاست یعنی ممکنکردن روایت و قصهگویی از انسانها. اصولا شما وقتی با روایتها آشنایید و روایتهای متفاوت را در درون خودتان وارد میکنید، تبدیل به انسان عاشق میشوید. برای همین من بارها گفتهام، تا زمانی که زبان و چند معنایی زبان وجود دارد، استبداد ناممکن است. درواقع زبان بهواسطه همان دگرآوایی در استبداد شکاف ایجاد میکند. به این معنا روایتگری و آشنایی به معانی متفاوت به معنای دگردوستی است اما باختین معتقد بود، قدرت به دلیل اینکه معانی متفاوت بیانگر منافع متفاوت گروهایی اجتماعی مختلف و به نوعی تجلی منازعه ایدئولوژیک است، روایتگری را دوست ندارد. به همین دلیل شروع میکند به تکآوا کردن یا تکصدا کردن زبان. اینجاست که میگوییم عشق در مقابل ایدئولوژی قرار دارد. او در ارتباط با ادبیات روس این بحث را مطرح کرد که ما با رمانهای چندآوا و تکآوا روبهرو هستیم و داستایفسکی را مظهر نویسندگانی میدانست که رمانهای چندآوا نوشتهاند. البته همواره با یک سوال جدی روبهرو بود که آیا وقتی چندآوایی، دگردوستی و دگرآوایی درون انسان ممکن میشود، به این معناست که انسان برای هیچ ایدهای، ایده خاص و منحصربهفرد خودش را ندارد؟ یعنی شما همواره ایدههای مثکثر دیگران را نقد میکنید؟ باختین پاسخ میدهد، نه. میگفت داستایفسکی طبعا در داستانهایش صدای خاص خود را دارد و دائما صدای دیگران را قطع میکند، اما صدای او جایگزین صدای دیگران نمیشود. درواقع دگردوستی بهمعنی نفی خود نیست. عاشقی بهمعنای انکار خود برای دوستداشتن دیگری نیست. در عاشقی و دگردوستی، در عین اینکه دیگران را دوست دارد، اما دیگری را جایگزین خود نمیکند. آلن بدیو به زیباترین شکلی این معنا را در کتاب «در ستایش عشق» توضیح میدهد و میگوید، عشق یعنی کمونیست در سطح خُرد. یعنی عدالت در سطح خُرد. در عشق، یک تبدیل به دو میشود اما نفی نمیشود. یعنی اگر دو دست داشتی، دو دست دیگر به تو اضافه میشود و از این به بعد شما همانطور که نگران دست خودت بودی، نگران دست دیگری هم هستی. اگر بخواهم این بحث را جمعبندی بکنم، باید بگویم که عشق کاملا یک مسئله زبانشناختی است.
اگر بخواهیم این تجربه زبانی عشق را در نسبت با خشونت روایت کنیم، چطور میتوان آن را صورتبندی کرد؟
وقتی با دگرآوایی و دگردوستی ، دیگران را در درون خود جای دادی و غریبهای در عالم نمیبینی، بالطبع خواستار هیچ مرگی از بخش جهان نیستی. خواستار از بین بردن یا آسیب رساندن به کسی نیستی. چون همه آنچه در بیرون از تو وجود دارد، بخشی از توست. در مقابل این وضعیت همانطوری که گفتم، قدرت در پی تکصدا کردن است و اینجاست که به زبان آلتوسر ایدئولوژی زاده میشود. ایدئولوژی دنبال چیست؟ آلتوسر میگوید، ایدئولوژی وجود ندارد، جز ازطریق سوژهها. به دو شکل این اتفاق میافتد. یکی اینکه ایدئولوژی فرد را به سوژه تبدیل میکند. یعنی مرا از مصطفی تبدیل به پدر، معلم، عاشق، مشتری و چیزهای مختلف میکند. درواقع ایدئولوژی دائما شما را فرا میخواند به موقعیتهای خاصی که از شما سوژه میسازد. آلتوسر میگفت، ایدئولوژی درواقع دیگران را صدا میزند، احضار میکند و افراد را به موقعیتهای خاص فرا میخواند. اما باز به زبان آلتوسری، ایدئولوژی ما را نه به یک موقعیت که دائم به موقعیتهای متفاوت فرا میخواند. بهعبارتدیگر، در ایدئولوژی ما با سوژگیهای متفاوت روبهرو هستیم. درواقع ما با یک وجود چندپاره مواجه هستیم. ما وجودی انسجامیافته نیستیم، بلکه وجودی چندپارهایم. ما در طول روز با عناوین و نقشهای مختلفی فراخوانده میشویم، اما باز اتفاقی که میافتد این است که ایدئولوژیها علاوه بر اینکه زبان را چندآوایی یا تکآوایی میکنند، سوژگیهای ما را هم محدود میکنند و بهجای اینکه ما سوژگیهای متعدد در جامعه روبهرو باشیم به شکل دیالکتیکی ابتدا سوژگی ما را محدود میکنند و بعد در درون همان محدودیت یک سوژگی چندپاره را بر ما حاکم میکنند. به زبان لکانی، ایدئولوژیها بهمثابه یک آینه در برابر ما قرار میگیرند تا از انسان یک موجود یکدست و یکپارچه به تصویر بکشند. این موجود یکدست و یکپارچه، آرزوی دائمی و فانتزی انسان هم هست. وعده انسان کاملی که ایدئولوژیها میدهند، مصداقی از همین معناست که بهمثابه امری تام و تمام در برابر انسان ایستاده و او را بهسمت خود فرا میخوانند. از این حیث ایدئولوژیها تفرق آوایی و تفرق سوژگی را از انسان میگیرند. حالا چه اتفاقی میافتد؟ اصولا ایدئولوژیها، سوژگیهای متفاوت را مسدود میکنند. سوژگی متفاوت، احساس ناآرامی و بیقراری را بر انسان عارض میکند و ایدئولوژی همین تهدید را به فرصتی برای یکسانسازی تبدیل میکند. زندگی همواره غیر محتملترین حالات را بر انسان عارض میکند، اما ایدئولوژی همواره در پی این است که محتملترین حالات را بر انسان عارض کند. به همین دلیل به تو میگوید مأمن آرامش تو، منم. من نور و روشناییام و تو بیا در آغوش و دامن امنمن. این یعنی دست کشیدن از عقل و وجدانشخصی. این یعنی عقل خود را بهدست دیگری دادن و تعطیلکردن تفکر. انسانهایی که میخواهند از اضطراب تفکر و مسئولیتفردی رها شوند، به ایدئولوژیها چنگ میزنند. درواقع ایدئولوژیها بهجای جهان مینشینند و انسان را بهسوی خود فرا میخوانند. درواقع ایدئولوژی به فراواقعیت تبدیل میشود که بر انسان و زندگیاش چیره میشود تا به حذف زندگی و فردیت دست بزند. ایدئولوژی کل تجربههای زیسته انسانی را انکار میکند و خودش را مستقل از تجربههای انسانی مینشاند. ایدئولوژی یک تعیین منطق درونی دارد که خود را بینیاز از واقعیتهای بیرونی میداند. این هم یادمان نرود که هدف از ایدئولوژیها برخلاف آنچه ما تصور میکنیم پرکردن ما نیست، تزریق اعتقادات به ما نیست. آگامبن میگفت، هدف ایدئولوژی تهیکردن انسان است. درواقع ایدئولوژی نهتنها باوری را در انسان درونی نمیکند، بلکه هرگونه استعداد یادگیری، باورمندی و اعتقاد در انسان را از بین میبرد. ایدئولوژیها در یک رویکرد زنجیروار، همه آدمها را در وحدت با یکدیگر قرار میدهند و از انسانها بهجای طبقات و گروههای متفاوتاجتماعی، یک تودهیکدست منضبط و همگون واحد میسازند. درواقع دست به یکسانسازی میزنند. در برابر این یکسانسازی ما با پدیدهای بهاسم زندگی روبهرو هستیم. زندگی بهتعبیر هانا آرنت، جای زندگی و آغازیدن است. جای نوزایی و انجام کار غیرمنتظره است. جای وجدان اخلاقی است. جای فردیت و بروز مسئولیت ماست. درواقع زندگی، جای تلاش ما برای یافتن حقیقت است. درحالیکه ایدئولوژی، یک جهان دروغین از یک کل یکدست و یکپارچه است که بر ما عارض میشود، همه ما را بهشکل کاذب در پیوند با یکدیگر قرار میدهد و زنجیر میکند. درواقع بهواسطه حاکم شدن ایدئولوژی بهتدریج جامعه به یک اتوماتیسم اجتماعی و دستگاه بروکراتیک بزرگ تبدیل میشود و افرادی که تابع و وفادار به ایدئولوژی هستند، چرخدندههای این دستگاه هستند که به چرخش آن کمک میکنند.
اینکه ایدئولوژی بهتدریج بهجای نظام سیاسی یا نظام اجتماعی نشیند، آیا به این معناست که هیچگاه بین آنها تعارض و شکافی ایجاد نمیشود؟
مسئله دقیقا همینجاست. اینکه بین اهداف نظام ایدئولوژیک و نظام سیاسی که این ایدئولوژی بر آن مستولی است، با اهداف انسانها در زندگی دچار تعارض و شکاف میشود. ایدئولوژی مدام میگوید اقتضائات من همان اقتضائات زندگی است و اقتضائات نظام قدرت همان اقتضات زندگی است و این اقتضائات ایدئولوژی و قدرت است که هر امر واقع یا واقعیت اجتماعی را برای مردم تعریف و تعیین میکند. به همین دلیل است که وقتی جامعه بین واقعیت و تفسیرهای ایدئولوژیک تضاد و تناقض میبیند، اعتماد به نظام سیاسی لطمه میخورد و دچار ریزش میشود. کریستوا میگوید، اساسا شر یعنی گسست در پیوند. اینجاست که به زبان هانا آرنت، ایدئولوژی تبدیل به یکشر میشود. چون ایدئولوژی دو چیز را بر انسان عارض میکند؛ یکی انزوا در حوزه سیاسی و دیگری تنهایی در حوزه اجتماع. به اعتقاد آرنت، تنهایی یک امر اجتماعی است. به این معنا که شما تبدیل به یکانسان زائد میشوید و وقتی انسانها تبدیل به موجودی زائد میشوند درواقع آنها دیگر مردهاند. چراکه تولید انسان زائد، یعنی متوقف شدن اجتماع. یعنی تولید یک جامعه مصرفی. جامعه مصرفی، جامعهای است که در آن امر اجتماعی بر امر سیاسی برتری پیدا میکند. بهیکمعنا، جامعه ازطریق زائد کردن انسانها، منتفی میشود و ازطرفدیگر، امر اجتماعی در معنای مصرفگرایی آنقدر بزرگ میشود که اصولا امر سیاسی به محاق میرود. امر سیاسی بهمعنای روایتکردن از انسانها، بهمعنای دستگیریکردن از انسانها. در جامعهای که انسانها گرفتار مصرف هستند، خود انسان بیمصرف میشود. تبدیل به انسان نامرده که نه آنقدر زنده است که بگوییم زندگی میکند، نه آنقدر مرده که بگوییم در این جهان نیست. ایدئولوژیها، جامعه را انباشته از انسانهای نامرده میکنند. بهاینمعنا، دیگر عشق منتفی میشود و اینجاست که ما با آغاز خشونت روبهرو میشویم.
شما اشاره کردید که ایدئولوژیها، انسان را به سوژه تبدیل نمیکنند، آیا عشق هم بهنوعی دست به همین کار نمیزند. بهعبارتیدیگر، آیا عشق هم کارکرکرد ایدئولوژیک پیدا نمیکند؟
ببینید ما اصولا در بستر اندیشه زندگی میکنیم. ما چیزی بیرون از جهان اندیشه و ایدئولوژی بهمعنای لغویاش نیستیم. ایدئولوژیها و اندیشهها، ما را دائما تبدیل به سوژه میکنند اما این سوژگی یک سوژگی پراکنده، متنوع و متکثر است. به زبان هانا آرنت، ما چیزی بهاسم نوعبشر نداریم. ما با انسانها روبهرو هستیم. با افراد بشری روبهرو هستیم. این سوژگی به این معناست که ما هم در کنار انسانهای دیگر هستیم، هم این سوژگی در درون خود ما رخ میدهد و از خود ما هم موجودی متفرق و پراکنده میسازد. اما میل انسان به ایجاد گونهای وحدت و انسجام است. تفرق درونی ما را دچار اضطراب و دردهای وجودی میکند. ایدئولوژیها از همین ضعف یا خصلت انسان بیشترین سوءاستفاده را میکنند و با دادن وعده انسجام، آن پراکندگی وجودی و شکاف درونی، ما را از ما میگیرد و بهجای اینکه دچار یک موجود سیار باشیم، از ما چیزی مثل شیء میسازد. زندگی یک امر سیال است و ما را به اشتیاق تجربههای زیستن دعوت میکند. بهاینمعنا، ما در فرآیند و تجربه عشق، به یکشکلی سوژهایم و به یکشکلی سوژگی خود را از دست میدهیم. به زبان آلن بدیو، چهار قلمرو حقیقت وجود دارد که در زندگی بر ما عارض میشود. قلمرو علم، هنر، سیاست و عشق. اتفاقی که در زندگی میافتد، رخداد است. رخداد بر انسان عارض میشود که ایجاد تَرک در واقعیت است. درواقع رخدادها، انقلابهای زندگیبنیادند که بصیرتهای مهم انسانی را ممکن میکنند. بهاینمعنا، ما با رخداد عشق روبهرو میشویم که بر انسان عارض میشود چه عاشق باشی و چه معشوق، من اسم آن را وضعیت سرگیجه گذاشتم. نه آنکه میگوید من تو را دوست دارم، انسان قبل از این سخن است و نه آنکه این جمله را میشنود، دیگر آدم سابق است. به این معنا عشق، انسان را در چنبره خود میگیرد و به ابژه خود تبدیل میکند. اما از نگاه بدیو، بلافاصله بعد از وقوع رخداد شما باید تبدیل به انسانی شوید که حقیقت نهفته در رخداد را درک و کشف کنید. رخداد، پیوند جدی با حقیقت دارد. اینجاست که عاشق و معشوق تبدیل به سوژه میشوند. بهزبان بدیو، اینجاست که باید بدانی تو یکی هستی که به دو تبدیل شدی. بله. عشق در لحظه نخستیناش یک نوع انفعال است ولی پس از آن، سوژگیهای عاشق و معشوق آغاز میشود که به زبان اریک فروم، مهمترین سوژگی شما این است که یاد بگیرید عاشقی یعنی ایثار و معشوق را در همان موقعیت انسانی خودش درک کردن و دوست داشتن.آنچه در این ایثار و بخشندگی صورت میگیرد، اهدای وجود خودت هست و این موجب وسعت وجودی عاشق و معشوق، هر دو میشود. گیدنز هم در کتاب دگرگونی عشق و صمیمت میگوید، عشق همزیستی با هم نیست، رشد کردن در کنار یکدیگر است. اریک فروم هم جمله زیبایی دارد که میگوید، بالاترین شکل مالکیت، عشق است و بدترین شکل عشق، مالکیت است.
آیا این احساس مالکیت در عشق میتواند زمینهساز شکلگیری نوعی استبداد فردی یا ایجاد خشونت شود؟
همانطوری که گفتم، هرآنچه به ایدئولوژی تبدیل شود و بخواهد انسان را در قلمروهای بسته خودش به انقیاد و انسداد بکشاند، میتواند زمینه بروز و ظهور خشونت باشد. آنچه ما در جهان با آن روبهرو هستیم و تجربه میکنیم، پیش از هر چیز زندگی است. به اعتقاد برگر و لاکمن در کتاب «ساخت اجتماعی واقعیت»، هیچ حقیقتی برتر از زندگی روزمره نیست. ما پیش از هرچیز در اینجا و اکنون زندگی میکنیم و همین اینجا، اکنون و اینبودن ما که دائما دارد در زبان بازتولید میشود و ما دائما در کنشهای متقابل نمادین یا برخوردهای چهرهبهچهره یا در مبادلات احساسی، عاطفی و اقتصادی در حال احیای زندگی هستیم. خود این زندگی اگر در چنبره ایدئولوژی گرفتار شود و جامعه را تحت کنترل و انضباط سخت قرار دهیم،انسانها بهقول هاول، از خود خستگی، خسته میشوند. ایدئولوژیها مهمترین کارکردی که دارند این است که انسانهای تحت سیطره خود را خسته میکنند. خسته از تکرار دائمی پدیدههای دروغین، خسته از تکرار دائم حالتهای ثابت و واحد، خسته از تکرار دائمی الفاظ توخالی، خسته از تکرار دائم برخی باورها و جهانبینیهای غلط و دروغین. به همین دلیل انسانها امیدوارند یا میکوشند از این فضای بسته و خستهکننده و تکرارهای دائمی گزارههایی که ایدئولوژیها سخن میگویند، رها شوند. شما در فیلم رستگاری در شائوشنگ میبینید، وقتی یکی از شخصیتهای فیلم آزاد میشود، میگوید من نمیتوانم از زندان بیرون بروم و وقتی بعد از آزادی بههتل میرود، در آنجا خودکشی میکند. این دقیقا تصویری از زیستن در دل ایدئولوژی است که زندگی را تبدیل به بستر مرگ میکند. اصولا زندگی یک امر پیشا ایدئولوژیک است. زندگی یک امر پیشاسیاسی است. اما در نظامهای ایدئولوژیک، همهچیز سیاسی میشود. به همین دلیل مهمترین تنش، تنش ایدئولوژیک و سیاست با خود زندگی است.
شما ازیکطرف زندگی را امری پیشایدئولوژیک و پیشسیاسی میدانید، اما از سوی دیگر اشاره میکنید که ایدئولوژیها در پی تصرف زندگی بهنفع ایدهها و آرمانهای خود هستند. آیا این دو روایت، یکدیگر را نقض نمیکنند؟
به نکته مهمی اشاره کردید. ببینید ایدئولوژیها میخواهند زندگی روزمره را ممکن کنند تا نظم موردنظر خود را ازاینطریق بر جامعه تحمیل کنند، اما آنچه در مقابل این شکل زندگی مطرح میشود، منظور زندگی روزمره نیست. منظور از زندگی درواقع بازگشت به حیات مستقل و معنوی هر انسانی است که مبتنی بر وجدان فردی و اخلاقی ممکن میشود. ایدئولوژیها اما وجه وجودی، اخلاقی و فکری ما را میگیرند. آنچه در شعار «زن، زندگی، آزادی» میبینیم، دقیقا به همین معناست؛ یعنی بازگشت به سپهر پنهان زندگی. حالا باید این زندگی را روایت کرد. بزرگترین دشمن هژمونی سیاسی، نظام فرهنگی است. هاول در پایان کتاب قدرت بیقدرتان و درباره اینکه چه باید کرد، میگوید که باید دولتشهرهای موازی ساخت و مهمترین دولتشهر موازی در حوزه فرهنگ ایجاد میشود. شاعر، نویسنده، متفکر، روزنامهنگار، محقق و روشنفکران هستند که یک دولتشهر موازی در حوزه فرهنگ را ممکن میکنند. به این معنا که به ثبت و ضبط جامعه میپردازند. فرهنگ و اهل فرهنگ هستند که بهمثابه راویان جامعه مهمترین نقش را در تحقق چهباید کرد، دارند.در اینکه یک دولتشهر موازی بسازند. انسان تا جایی امکان تجربه زندگی دارد که زبان و بیانی برای روایت آن داشته باشد. در کنار این روایتگری راه دیگر، احیای زندگی ازطریق مددکاری و دستگیری از انسانهاست. درنهایت باید بگویم آنچه یک نظامسیاسی خوب میسازد، یک زندگی خوب است. ما بهواسطه اینکه عاشق زندگی خوب هستیم، میتوانیم یک نظام سیاسی خوب را بنا کنیم.