فلسفه در متنِ زیستن
جسم و جان انسانی
جسم و جان انسانی
میلاد نوری
مدرس و پژوهشگر فلسفه
انسان بدون تنانگی وجود ندارد. هستی آدمی که در پیوندهای طبیعیاش برقرار گشته، به خود مینگرد و عهدهدارِ هر چیزی میشود که ورای نظم مکانیکی وجود حیوانی اوست. او که به هستیاش آگاه میشود با بیم و امید زندگی میکند، همهچیز را به رنگ خویش درمیآورد و معنای هستی را با معنای خود میفهمد. او به انضمامیترین امور نیز به انتزاعیترین وجه میاندیشد و انضمامیترین امر برای او همان جسمی است که با آن در جهان حضور مییابد. او از دریچه تنانگیاش به طبیعت تعلّق دارد و در متنِ طبیعت به هستی میاندیشد و عرصۀ هستی را بهمثابه عرصۀ آگاهی و آزادی تجربه میکند که جان اوست و جان او جدای از جسم او نیست.
جان انسانی که جایگاهِ آگاهی و آزادی است، در پیوند با کائنات تکوین مییابد. آنگاه که کودکی زاده میشود، هستهای از آگاهی زاده شده است. او در متنِ طبیعت تکوین مییابد. شوقِ بقا او را به تمایل و تملّک میکشاند. سودجویی و زیاناندیشی برآیند شیوۀ هستی طبیعی اوست. پیوند او با موجودات طبیعی، پیوندی مالکانه و کامجویانه است و این کامجویی او را به همکاری، همراهی و همزیستی با همنوع برمیانگیزد، زیرا چنانکه اسپینوزا میگوید: «هیچچیز برای یک انسان سودمندتر از انسانی دیگر نیست». ازاینرو، زیستن در طبیعت، آدمی را به زیستن در اجتماع انسانی فرامیخواند.
جان انسانی که هستهای از آگاهی و آزادی است، از متنِ طبیعت و پیوندهای زیستی تا متن جامعه و پیوندهای سیاسی برکشیده میشود. سیاست تدبیرِ همزیستی انسانهاست. آگاهی انسانی آنگاه که در متنِ حیاتِ اجتماعی جای میگیرد، ناگزیر در کشاکش نیروی انسانهای جای گرفته است که هر یک پروامند سود و زیان خود و پاسدارِ آزادی خویش در کامجویی است. سیاستاندیشی تمشیت همزیستی است تا «خود» و «دیگری» بیآنکه قربانی یکدیگر باشند به کام و مراد رسند. بنابراین جان انسانی در جایگاهِ نظرورزی درباب سعادت، به جامعه و جماعت میاندیشد و سعادت خویش را در میانِ جماعت میجوید.
بنابراین زیستن در جهان طبیعی بهمثابه یک کلیّت زمانیمکانی قانونمند، آدمی را ازطریق اجتماعیشدن به نظرورزی درباب سیاست و سعادت وامیدارد. انسان همانیاست که هست. او در متنِ طبیعت همانی شده است که هست و هستیمندیاش جدا از کلیت انتظامیافته جهان تصورناپذیر است. در نگاهِ آفاقی به جان انسان، او همان جسم است. در نگاه انفسی به جسم انسان، او همان جان است. جسم و جانِ انسانی درهمتنیدهاند و اندیشه به انفصال آنها راه به عالم وهمآلود ایدههایی میبرد که هیچ نسبتی با هستی انسانی ندارند.
اینک دیگر بیش ازپیش آشکار شده است که سازوکارهای آگاهی انسانی، ریشه در ساختارِ مغزی او دارند و مغز نیز پیوندهای بیشمار با کلیّتِ جهان فیزیکی دارد. اثباتِ این امر دشوار نیست. کافی است یک ضربه قوی، جمجمۀ کسی را نشانه بگیرد تا روشن شود که نسبت خودآگاهی و اندیشه با تنِ انسانی تا چه میزان است. انسان در طبیعت تکوین مییابد و حدوث جسمانی دارد. حدوث جسمانی، بهمعنای حدوث در زمان و مکان است. انسان در پیوند با طبیعت بهمثابه یک کل فراگیر زاده میشود، میبالد و رشد میکند؛ شرایط این بالیدن و رشد کردن، در طول میلیاردها سال بر بُنیانِ نیروهای طبیعت فراهم آمده است. بااینحال آنچه تمام این میلیاردها سال را پیش چشم داشته و درباب آن میاندیشد، همان جانی است که با رسیدن به ساحتِ خودآگاهی به تاریخ جهان مینگرد و آن را بهمثابه تاریخ خویشتنِ خویش مورد تأمل قرار میدهد. انسان موجودی متناهی است که با وصول به خوداندیشی و هستیآگاهی امکانِ نظرورزی درباب هستی نامتناهی را یافته است. او جانی است که در عرصه جسم به جان جانان میاندیشد و او را در تمام طبیعت ساری و جاری مییابد، بیآنکه افقِ تنانگیاش را ترک گفته باشد.
جسمانیت بخش غیرقابلتفکیکی از انسانبودن است. به بیان صدرالمتالهین در اسفار اربعه: «نفسهای انسانی با پدیدآمدن بدنهاست که پدید میآیند». جان بدون جسم نیست، بدون جسم، عاطفهای نیست. بدون جسم، هیجانی تجربه نمیشود و آدمی چیزی را ادراک نمیکند. جان آگاه هم بهره از تنانگی دارد. نیچه مینویسد: «کودک میگوید من تن و جانم. چرا مردمان همچون کودکان سخن نمیگویند؟... خود به من میگوید که درد را دریاب؛ آنگاه رنجور میشود و دربارۀ رهایی از این درد اندیشه میکند و میبایست به این غایت بنگرد و بس. باز خود به من میگوید که شادی را دریاب. آنگاه شاد میشود و اندیشه میکند تا چگونه بر گسترۀ شادی بیفزاید؟ و میبایست به این غایت بنگرد و بس». در پیوند جسم و جان است که آدمی در میان طبیعت میایستد و با فراکشیدن خویش به جایگاهِ خرد، به هستی میاندیشد و روی در سعادت دارد.