| کد مطلب: ۲۹۷۰

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟

یاد دکتررضا براهنی

یاد دکتررضا براهنی

dowlatabadi

محمود دولت‌آبادی

نویسنده

به من این حق را بدهید که بسیار خسته باشم از بس درباره‌ نیستان نوشته و نیز سخن گفته‌ام، اما چه کنم؟ دوستان بوده‌اند در همه حال اگرچه بعضا به ناخرسندی و کمتر خرسندانه. اما که مهم بوده‌اند و به اعتبار همان دیگری، دیگربودگی و دیگراندیشگی مهم بوده‌اند و هنوز هم چنان هستند در نظر و در گمانم. چون هرکدام ممتاز بودند در جای خود و بسیار پیش و پیش‌تر به این باور ساده رسیده‌ام که فرد -شخص- شخصیت و درکل انسان بدون دیگری و دیگران به هیچ نیست، یا درست‌تر آنکه گفته آید، به هیچ بند است. حضور دیگری، وجود دیگری برای شخص در هر جای و منزلتی که باشد یک ضرورت انسانی ا‌ست و فقدان حضور دوستانی که می‌دیده و با ایشان می‌گفته و می‌شنیده‌ام اندوهگینم می‌دارد و در اکنونِ روزگار می‌اندیشم که چه بسیاران دچار غم فقدان دیگری، فقدان دیگران شده‌اند و چه اندوهی ناگسستنی سراسر این جامعه را فراگرفته و فروگرفته است و نمی‌توان از آن، حتی به لحظه‌ای، غافل ماند. براهنی در یکی از آخرین شعرهایش آورده بود «مرا چون گلدان شکسته‌ای بیرون در گذاشته‌اند» و من هر شب آن شعر را خواندم و اشک آمد که بمُخَد میان مژه‌هایم و باز هم و بار دیگر همان شعر را خواندم به وقتی دیگر و به شبی دیگر. اکنون چه کنم و چه باید بگویم وقتی می‌بینم و می‌بینیم گلدان‌های هنوز تازه با گل‌های نورسته‌شان، می‌شکنند و سهم خاک گورستان‌ها می‌شوند؟ شاملوی زنده‌یاد نیز در شعر اندوهباری نوشته بود «از مهتابی به کوچه خم می‌شوم و به‌جای همه محرومان زمین می‌گریم.» بگذار بگویم ‌ای‌دوستان و‌ای همه نیستان، در ذهن من هستید و من در جای همه شمایان، پیرانه‌سر از خانه به کوچه می‌روم مگر بتوانم نفسی بکشم، نیرویی فراخود بیاورم و بازگردم به کنج احزان خود، چنانچه تمامی این زمانه را در اندوهی همگانی به‌جای همه‌ شکستگان این میهن و این «ما مردم» گریسته‌ام.

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی