کتاب «نیلوفر و مرداب» به چاپ بیستونهم رسیده و این نشان میدهد، مخاطب ایرانی در پی فهم و مهارت برای درک و کمکردن رنجهای زیست است. در سالهای اخیر کتابهایی در میانه فلسفه و روانشناسی اگزیستانسیال منتشر شده که تلاش میکنند در خوانشهای روانکاوانه به درک عمیقتری از تجربه رنج در زندگی مدرن امروزی بپردازند. رویکردی که از طریق جستوجوی معنا به دنبال التیام بخشیدن رنجهاست. «تیچ نات هان» اما در «نیلوفر و مرداب»، فراتر از رویکرد بنیامین فرانکل در کتاب «انسان در جستوجوی معنا» رفته تا هنر دگرگون کردن رنجها را با الهام از آمیزههای بودایی روایت کرده، راهکارهایی مناسب برای کنار آمدن با رنج و مشکلات ارائه کند و مخاطب را به سوی زندگی شاد سوق دهد.
هنوز تکلیف ساترا و اساساً نهادهای نظارتی با حرکات موزون در فیلمها و سریالها روشن نیست و میزانی ناموزون دارد. برخورد قضایی با سحر دولتشاهی بهخاطر رقص در سکانسی از سریال «داریوش»، یکی از عجیبترین مواجهههای نهاد قدرت با هنر بود. بهنظر میرسد بیش از آنکه بازیگر بهعنوان متهم فراخوانده شود، خود اتهام سرشار از ابهام است.
این روزها که مضراب ابتذال بر صحنه تئاتر زخمه میزند، تماشای اجرایی تازه از نمایشنامه «کالیگولا»، اثر آلبر کامو، به کارگردانی رویا اسدی و طراحی و بازی میکائیل شهرستانی و شاگردانش در سالن استاد سمندریان ایرانشهر، مرهمی بر این زخم است و البته پالایش حال در این زمانه ملال و دلمردگی. کالیگولا، در مواجهه با مرگ معشوقهاش دگرگون میشود.
روز ملی سینماست اما روزگار سینما چیزی جز روایت یک تراژدی نیست. هنوز سینما سرد و یخزده است و سوگوار گیشههای کساد و یخزده که نمیتوان با جشنی تقویمی به شادی و سورش نشست.
«کمدی» همیشه ژانری پرمخاطب و البته پرمناقشه در سینمای ما بوده است. هم بسیاری از فیلمهای پرفروش در سینمای ایران بهنام فیلمی کمدی گره خورده و هم بحث بر سر فاخر و نازل بودنشان، مناقشه بر سر کیفیت و ماهیت این ژانر را برانگیخته. در این میان شاهد تولید انواع برنامههای غیرنمایشی و سرگرمیسازی در شبکه نمایش خانگی هستیم که هم به این مناقشات دامن زده و هم مسائل تازهای را برای تحلیل به پیش کشیده است.
تقدیر و تجلیل از فرامرز قریبیان هم باز به همت نهادی خصوصی صورت گرفته و وزن هنری بازیگران در ترازوی هنرشان هم البته شرط این التفاتها یا بیتفاوتیهاست، اما شایسته و بایسته آن است که هیچ هنرمندی نباید در دوران بازنشستگی و ازکارافتادگی در گوشه عزلت و رنج تنهایی و فقر به فراموشی سپرده شود.
بعد از انتشار خبر درگذشت محمدعلی بهمنی، ابیات گوناگونی از اشعار و غزلهایش در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی توسط کاربران، از مردم معمولی گرفته تا هنرمندان و اهل فرهنگ، منتشر شد و این نشان میدهد که چطور او و شعرهایش به حافظه و خاطره جمعی مردم پیوند خورده و او را به یک شاعر مردمی و محبوب تبدیل کرده است.
اواخر سال ۱۹۳۸ یک زن معمولی با نام لورا، مثل بیشتر زنهای همطبقهاش، هر پنجشنبه به شهر میرود تا ابتدا خرید کند، سپس به سینما برود. او یک پنجشنبه پس از پایان گردشاش، در ایستگاه قطار منتظر است تا به میلفورد بازگردد. در این میان مسافری به او کمک میکند تا سنگریزهای را از چشمش خارج کند. این مسافر الک هاروی، دکتر آرمانگرایی است که هفتهای یکروز بهعنوان مشاور در بیمارستان محلی کار میکند. آنها که از مصاحبت با یکدیگر لذت میبرند، قرار ملاقات بعدیشان را مشخص میکنند.
حسین پناهی درباره بازیگریاش گفته بود: «من نه نان، نه غم و حتی سینما را هیچوقت جدی نگرفتهام؛ من برای اتلاف وقت بازی میکنم، برای فرار از درک حقایق هولناکی که نمیدانم چیست، گو اینکه همین نان و نام، جدیترین ضرورت از اینسال به آنسال رفتنهایم شده است.»