رهایی! کجاستی؟
مروری بر کتاب نه مثل دایی یغما، نوشته زهرا نوری
مروری بر کتاب نه مثل دایی یغما، نوشته زهرا نوری
ویریا آدینهوند
خبرنگار
افغانستان یکی از مهاجرفرستترین کشورهای دنیاست و اغلب مهاجران افغان، ایران و پاکستان را بهعنوان مقصد خود برای ادامه زندگی برمیگزینند. براساس آمار سازمان ملل در حال حاضر حدود 5/4 میلیون مهاجر در ایران زندگی میکنند که بیشتر آنها افغانستانی هستند. اما آیا تا به حال از خودمان پرسیدهایم زیر پوست زندگی مهاجران افغانستانی چه چیزی در جریان است؟ افغانستانیهایی که عموماً از حداقلهای مورد نیاز برای زندگی در ایران هم بهرهمند نیستند تا جایی که بسیاریشان بازگشت به وطن غارتشده را ترجیح میدهند؛ سرزمینی که یاغیان شیره جانش را کشیدهاند.
کتاب «نه مثل دایی یغما»، رمانی ۱۵۸صفحهای است که از زبان یک زن مهاجر افغان روایت میشود و با زبان داستان، طعم تلخ گوشه کوچکی از زندگی مهاجران افغان را به ما میچشاند. زهرا نوری، نویسنده کتاب هم، خود، زنی افغانستانیتبار و متولد کاشان است که پیش از «نه مثل دایی یغما» سه کتاب دیگر با نامهای «نخ قرمز بهجای لبهایش»، «شیشه بودم شکستم» و «تغلا» از او به چاپ رسیده است.
شاید یکی از تراژیکترین تصاویر از مهاجرت مردم افغانستان تصویر هواپیمای نظامی آمریکایی بر فراز آسمان کابل است درحالیکه تعداد زیادی از مستعضفان زمین به آن چنگ زدهاند و در تلاشاند تا در زمین خدا سفر کنند مگر گوشهای را بیابند که خونشان هزینه اندکی آسایش نباشد؛ با این حال تعدادیشان از آسمان به زمین میافتند. اما ما که زندگیهایمان از تراژدی عبور کرده باید به دنبال چیزی فراتر از آن باشیم. در این سوی زمین تا دلتان بخواهد از این داستانها پیدا میشود که میتوان با آن خون گریست.
تصویری که از افغانستان امروز در یادمان مانده تصویر مقاومت در دره پنجشیر است. «نازی»، زنی که داستان زندگیاش را در کتاب نه مثل دایی یغما میخوانید یکی از هزاران زنی است که داستان زندگیاش مملو از تجربیاتی است که کم از مبارزه در دره پنجشیر ندارند.
داستان از جایی شروع میشود که نازی از کابوسهای شبانهاش به دامان تنها فرزندش، فهیم که پسری با علائم اوتیسم است پناه میبرد و بارها در داستان تأکید میکند که فهیم تنها تسکیندهنده حملات شبانه زندگی گذشتهاش به اوست. در ادامه داستان میبینیم، نازی که با وجود ناملایماتی که از زندگی چشیده همچنان به فرزندش، همسایه ایرانیاش و گلهای خانهاش عشق میورزد در حین تصمیم برای ازدواج مجدد به مشکلاتی با پسرش برمیخورد که او را هرچه بیشتر با اتفاقات و انتخابهایش در زندگی گذشته مواجه میکند.
زنی که ترسها، زخمها و جنین پسری را از دیار خود به همراه آورده و به سان مادری مهربان هرسهشان را بزرگ میکند. از انتخاب کردن گریزان است اما به قاعده زبان مشترک زنان ستمدیده جهان، عصیان را برمیگزیند. با این وجود از آنچه روایت میکند پیداست که از بند گذشته و ترس آینده رها نیست، رها مثل دایی یغمایش. مردی که با زندگی کولیوارش روزی ترکشان میکند و دیگر هرگز او را نمیبینند. نازی اما اندیشه بازگشتن به سرزمینش را جایی در گوشه ذهنش و میان افکار روزمره پنهان کرده تا اینکه روزی دوست قدیمیاش مریم، او را با آن اندیشه مواجه میکند.
روایت زنانهای که نویسنده سعی در خلق آن دارد به آنچه بر نازی گذشته و به تصمیمهای آیندهاش محدود نمیشود. در برخوردهای نازی با دنیای اطرافش که عموماً از زنهای افغانستانی و ایرانی دیگر تشکیل شده خرده جزئیاتی از چنگ در چنگال زندگی انداختن زنها روایت شده که هرازچندی با خلق تصاویری کاملاً زنانه از زمختی این روایتها کاسته میشود؛ تصاویری مانند رقص ناگهانی نازی در خانه که خواننده را غافلگیر میکنند.
در کشاکش ماجراهای زندگیاش در ایران با تصمیمی که به بازگشت به قشلاقشان میگیرد قلم آخر را بر تمثال عصیانگر زن افغان میکشد؛ چراکه تصمیم او نه نوعی عقبنشینی و ترس بلکه تلاشی است برای مواجهه مستقیم با آنچه از گذشته آزارش میدهد.
نازی که از نوعی مشکل بینایی رنج میبرد و در تاریکی دید درستی ندارد در مواجهه اولیه با وطن آن را در روز روشن هم رنگباخته میبیند؛ وضعیت استعاری چشمان نازی در وطن به خواننده میفهماند وطنی که در پی خانواده و عشق گمشدهاش به آن بازمیگردد نهتنها بعد از چهارده سال بهبود نیافته بلکه چیزی بهتر از گذشته در انتظارش نخواهد بود و در پایان داستان نازی باوجود ترسها و اتفاقات بدی که احتمال آنها وقوع آنها را میدهد برای ملاقات با خانواده به خانه پدریاش باز میگردد.
یکی از نکات دیگر کتاب نه مثل دایی یغما توجه بارز نویسنده به دوران کودکی است که در دو بخش به آن میپردازد. یکی روایت خاطراتی از دوران کودکی نازی و دیگری سپریشدن دوره کودکی فرزندش. در یک گفتوگو که بعد از بازگشت به افغانستان میان فهیم و نازی شکل میگیرد، فهیم، با وجود اینکه که در ایران چندین بار به دلیل ملیتش مورد بیمهری همبازیهایش قرار میگیرد به مادرش میگوید که دوست دارد به ایران بازگردد. روایتی که مرا یاد توصیف خالد حسینی، نویسنده افغانستانی از کودکان این کشور میاندازد. او در جایی در کتاب بادبادکباز گفته است: «کودکان زیادی در افغانستان وجود دارند اما دوران کودکی کم است.»
علاوه بر این تمام طول داستان را نازی با لهجه هزارگی روایت میکند و گاهی از کلماتی استفاده میکند که معانیشان در پاورقی آورده شده و علاوه بر این از ضربالمثلهای افغانستانی به دفعات استفاده میشود. این تعلق خاطر به فرهنگ افغانستان نهتنها در خوانندگان ایرانی احساس غربت ایجاد نمیکند بلکه نویسنده با بهکارگیری کلمات لهجه هزاره در صحبتهای دوست ایرانی نازی نوعی همبستگی را میان مردم ایران و افغانستان به تصویر میکشد.