سقف سیاست بر ستون سنت
مروری بر اندیشه محافظهکاری و سیر تحول آن در سالگرد درگذشت ادموند برک
مروری بر اندیشه محافظهکاری و سیر تحول آن در سالگرد درگذشت ادموند برک
ادموند برک، سیاستمدار و نظریهپرداز سیاسی که از او بهعنوان پدر محافظهکاری مدرن نام برده میشود، 9جولای 1797 در باکینگهامشایر انگلستان درگذشت. او با نگارش کتاب «تأملاتی درباره انقلاب فرانسه» در سال 1790، در برابر موج انقلابی فزاینده و نوظهور ایستادگی کرد و اگرچه طنین سخن او در آغاز توان پایداری در برابر میل تحولطلبی فرانسویان سرخوش از برهمزدن نظم پیشین وبرساختن «عالمی از نو» را نداشت اما اینک و در پس مرور تاریخ آکنده از فراز و فرودهای انقلابیگری در جهان، بهخصوص در قرن بیستم، کمتر در این نکته تردید میشود که در کنه استدلالهای برک بصیرتهایی درخشان وجود داشته است و «انقلاب» نیز شاید تقدیری چونان «عشق» داشته باشد: «آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها». در ادامه در کنار توجه به برخی ایدههای برک، نگاهی وسیعتر خواهیم انداخت به ریشهها، بنیانهای نظری و تاریخ محافظهکاری و نسبت آن با تغییر، سنت و دوگانه اصلاح و انقلاب.
سخن بیراهی نیست اگر لیبرالیسم را همزاد مدرنیته و قدرتمندترین جریان فکری ـ سیاسی در برساختن دنیای جدید دانست. لیبرالیسم واکنشی بود به افول جامعه فئودالی و ظهور نظام سرمایهداری بازارمحور و در برابر نظام انحصارهای سیاسی و اقتصادی قرون وسطی و جزمهای فکری توجیهکننده آن و بعدتر یکهتازی دولتهای مطلقه از فرد و برابری آحاد انسانها، آزادی سیاسی و اقتصادی آدمی، حق مالکیت خصوصی، آزادی وجدان و پذیرش تنوع عقاید، تساهل و رواداری و حکومت محدود و مشروط سخن به میان آورد. ازاینمنظر لیبرالیسم را باید در متن آن جریان تاریخی دید که عقلگرایی و جنبش روشنگری از دیگر مظاهر آن بودند و تقریبی از همه اینها با هم، خود را در دو انقلاب آمریکا و فرانسه به منصه ظهور رسانید. در برابر این جریان غالب، نظرگاهها و مکاتبی انتقادی نیز البته در طول زمان پدیدار شد؛ از فاشیسم و آنارشیسم تا سوسیالیسم و محافظهکاری که هر یک از منظری متفاوت، کاستیهایی در لیبرالیسم و مدرنیته، هر دو، میدیدند و به زبانهایی متنوع و با درجاتی متفاوت در مواجهه سخت و نرم با آن دوقلوها برآمدند. تاریخ این مواجهه و نحوه تعامل و تقابل لیبرالیسم با این مکاتب رقیب، خود شرحی مفصل میطلبد، اما درعینحال، هر تاریخچهای از آنها، در وهله نخست، تاریخ نقد آنها بر لیبرالیسم و در وهله دوم، نحوه تغییر و تحول تدریجی بوده که هم در لیبرالیسم، هم در مکاتب نقاد بهواسطه این گفتوگو و تحول جهان واقع، پدید آمده است.
ریشههای محافظهکاری
هنگامی که از ریشههای مکاتب فکری سخن به میان میآید، این پرسش اهمیت پیدا میکند که آیا «ایسمها» را باید بهطور مطلق، در قالب دنیای مدرن فهمید یا نه، مشابهتهایی مضمونی میان گزارههای کلیدی ایدئولوژیها و آنچه متفکران در اعصار پیشین تمدن بشری طرح کردهاند، وجود دارد؟ سالوین شاپیرو بر آن بود که «لیبرالیسم، نگرشی به زندگی است که شکاک، تجربی، عقلانی و آزاد است و مدتها پیش از دوران جدید مطرح شده است. سقراط، لیبرال دوران باستان و پیتر آبلار، لیبرال قرون میانه هستند.» درباره سوسیالیسم نیز بهمثابه توزیع مساوی حاصل کار مشترک میان افراد دخیل، همواره دو تصویر رواج داشته است؛ احیای عصر طلایی از دست رفته پیشین و ابداع عصری مساواتجویانه در آینده. احیاگران به اسطورههای یونانی و عصر کرونوس اشاره میکردند که در آن دوران همه در همهچیز شریک بودند و در نبود مالکیت خصوصی، صلح و هماهنگی حکمفرما بود. وقتی بحث به محافظهکاری میرسد، این نسبگرایی خود را بهشکلی آشکارتر نشان میدهد زیرا ازقضا یکی از شایعترین تعاریف از محافظهکاری، آن را حول تلاش برای حفظ وضع موجود و پرهیز و پیشگیری از تغییر آن، مفهومبندی میکند. با چنین تفسیری چنین سخنی نیز نامانوس جلوه نمیکند: «سابقه محافظهکاری به آرامی و متانت حضرت آدم بازمیگردد، حال آنکه پیشینه رادیکالیسم را باید در بیتابی و فریفتگی حوا یافت که به وعده شیطان درباره امکان زندگی بهتر اغوا شد و اما شیطان نیز نیای بزرگ کارل مارکس بود.»
محافظهکاری غیرایدئولوژیک
در تمامی ادوار تاریخ بشر، نزاعی میان دو آرمان ثبات و تحول وجود دارد. همواره کسانی بودهاند که خواهان تداوم نظامهایی بودهاند که در آن زیسته و رشد کردهاند و دیگرانی در برابر دسته نخست، نظم موجود را نامناسب تشخیص دادهاند و بر ابداع امر نو اصرار ورزیدهاند. ازاینمنظر، محافظهکاری چونان رفتاری فردی نیز قابل بحث است و حتی تا آنجا که سیر و سرعت تحولات در تاریخ نشان میدهد، ذهنیت محافظهکارانه در جوامع ماقبل مدرن، ماقبل صنعتی و دارای ساختار رستهای، شیوع بیشتری داشته است. در عصر مدرن و در دوران جدید است که «انقلاب» بهمعنای تغییر بنیادین مناسبات اجتماعی و سیاسی فهم میشود، انقلابیون از تشخص و احترام بیشتری برخوردارند و بهجای تکفیر، تقدیس میشوند. این تطور معنایی خود نسبتی وثیق دارد با تحرک عمدهای که در تمام شئون زیست انسانمدرن اتفاق میافتد و او را بهسوی شناخت ناشناختهها، کشف اسرار جهان و ابداع امور نو در عرصههای علم، سیاست و اقتصاد برمیانگیزاند.
با این تفاسیر، گذار از سنتگرایی فردی و عادتی به سنتگرایی آگاهانه و ایدئولوژیک، خود محصول چند عامل عمده بود؛ انقلابهای سیاسی، نگرشهای تغییریافته نسبت به اصلاحات کلیسایی قرن شانزدهم و نقد عصر روشنگری. بنابراین ایدئولوژی محافظهکاری بهعنوان نقطهنظری معین به جامعه -بهخصوص پس از عصر روشنگری و انقلاب فرانسه- نمودار شد اما واقعامر آن است که همانطور که ریمونبودن بهدرستی نشان داده است، در میان مکاتب سیاسی، این مارکسیسم بود که بیشازهمه به ایدئولوژی بهمثابه «اتحاد فکر و عمل» و نوعی فرمول سیاسی صریح که از هواداران خود سرسپردگی میطلبد، متوسل میشد و مکاتبی چون لیبرالیسم و محافظهکاری، کمتر میتوانستند سامانبندی فرمولگونهای از جهان و جامعه عرضه کنند و این ویژگی بهخصوص در مورد محافظهکاری بهطرزی روشنتر خود را نمایان میکرد بهنحویکه هانتینگتون درباره آن گفته است: «محافظهکاری عموماً برخلاف ایدئولوژیهای دیگر که طرفدار چیزی هستند، مخالف برانداختن نهادهای مستقر است و بیشتر از آنکه موضع ایجابی داشته باشد، نگرش سلبی دارد.» بههمیندلایل محافظهکاری هیچگاه آن حالت ارتدوکس و وحدت سیستماتیک را در قیاس ترتیبی با مارکسیسم، فاشیسم و لیبرالیسم پیدا نکرد و تا دهه 1960 بیشتر اندیشهای سلبی بود تا برنامهای ایجابی.
نسبت محافظهکاری و نظریهپردازی
این فقدان نظریهپردازی خود را در این واقعیت نیز نشان میداد که نمایندگان مهم این اندیشه بیشتر دولتمردان اهلعمل بودند تا اندیشمندان صاحب نظریه و این خود البته ریشه در نقد محافظهکاران به استفاده از عقل انتزاعی و فلسفی در فهم سیاست و تدبیر سیاسی داشت زیرا ازنظر محافظهکاران، سیاست و جامعه را نمیتوان با چنین اندیشههای خیالورزانهای سامان داد و تعقل سیاسی جنسی متفاوت از تفلسف فلسفی، آرمانگرایی نظری و دقتمحوری علمی دارد. آنچه محافظهکارانی چون ادموند برک در اندیشههای عصر روشنگری، کانونی میدیدند، تلاش ذهنی و عقلی برای یافتن نقطه ثقلی علمی و مطلق برای فهم و تغییر جهان بود، اما از نظر برک و بعدتر مایکل اوکشات، خرد موثر در سیاست، نسبتی با سنت پیشینیان و تجربه زیسته آدمیان دارد و نمیتوان و نباید از کنار قراردادهای عرفی برآمده از این تجربههای تاریخی درازمدت بهسهولت عبور کرد و در دام طراحی انتزاعی نهادهایی مشغول شد که شاید در عالم خیال، بهترین صورتبندیهای سامان سیاسی باشند، اما در مقام عمل، نسبتی با تعادل نسبی حاکم بر زندگی انضمامی مردمان، نهادهای مستقر و توازن قوای اجتماعی و سیاسی ندارند و بهواسطه همین غرابت نیز تاسیس آنها، ناگزیر جز با اجبار و خشونت انقلابی میسر نخواهد بود.
ازاینمنظر شاید حتی بتوان نسب مناظره انقلابیها و محافظهکاران را در مناظره افلاطون و ارسطو نیز بازیافت، آنگاه که ارسطو در نقد نظریه سیاسی «فیلسوف ـ شاه» استاد خویش که برآمده از نظریه مثل اوست، به اهمیت تفکیک حکمت نظری (فلسفه و ریاضیات) از حکمت عملی (تدبیر منزل، سیاست و اخلاق) اشاره کرد و این نکته مهم را گوشزد شد که باید میان فلسفه، علم، هنر و سیاست تفکیکی قائل شد و منطق حاکم بر هریک را از هم تمیز داد. نیز در این میان میتوان به نقش مهم دیوید هیوم در تأسیس بنیانهای نظری محافظهکاری نگاهی انداخت. هیوم اندیشههایی چون حقوق طبیعی و قرارداد اجتماعی را انتزاعی و بیمعنا میدانست و در بحث از تاسیس نظم سیاسی در جوامع، بر شواهد تاریخی و تحلیلهای جامعهشناختی التفات داشت. در این مسیر، او اولاً بر تقدم «احساسات» بر «عقل» تاکید داشت، بر آن بود که ارزشهای بشری را نه عقل که احساسات و هیجانات بشر تعیین میکند و «عقل، برده احساس است» و ثانیاً انسانها را آفریده «عادات» و نه «افکار» میدانست. هیوم اگرچه عامل تشکیل دولت را «زور» قلمداد میکرد اما اتکای صرف به زور را کافی نمیدانست و بر آن بود که سودمندی و همراهی افکار عمومی است که تداوم حکومت را تضمین میکند. این اما بهمعنای آن نیست که بتوان چونان که طرفداران قرارداد اجتماعی درصدد توجیه آن هستند، باور کرد که پایه تشکیل حکومت رضایت مردم و توافق پیشینی آنها با حاکمان بر سر تفویض حق حکمرانی به آنهاست بلکه باید بیشتر به این نکته توجه کرد که مردم بنا به عادت و فایده، دست به اطاعت میزنند. هیوم به تغییر انقلابی و خشونتبار امور نیز بدبین بود زیرا به تغییر دفعتی عادات نزد آدمیان باور نداشت، بنابراین به زعم او، انقلاب بیشتر از آنکه به خیر بیانجامد، شر میزاید.
محافظهکاری ایدئولوژیک
با این تفاسیر آنچه واقعیت تاریخی نیز بدان اذعان میکند، این است که اندیشه محافظهکاری، نخستینبار در اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 بهخصوص در میان طبقات بالا و اشراف و در واکنش به جریان عقلگرایی، جنبش روشنگری، لیبرالیسم و انقلاب فرانسه و در مخالفت با اندیشههای اصلی تجدد نظیر فردگرایی، آزادی و برابری ظهور کرد و ازاینمنظر اصول اساسی اندیشه محافظهکاری را میتوان 1ـ بدبینی به عقلگرایی، 2ـ دفاع از مذهب و سنتها، 3ـ اذعان به نابرابری طبیعی انسانها و لزوم وجود سلسلهمراتب، 4ـ قداست مالکیت، 5ـ نگرش پدرسالارانه 6ـ ارگانیسیسم 7ـ عملگرایی و 8ـ بدبینی به طبع بشر و ناکاملی انسان دانست.
از نظر محافظهکاران و به تأسی از ایده هبوط انسان در مسیحیت، همانطور که بعدتر مارگارت تاچر به زبان آورد، «انسان ذاتاً گناهکار است»، بنابراین در هر تحلیل انسانشناسانه، نباید این مهم فراموش شود که کمالیافتن آدمی امری بسیار دشوار و نادر است. این ایده وقتی در کنار این گزاره قرار میگیرد که آدمیان ازنظر نیرو و استعداد متفاوت هستند، به تایید وجود سلسلهمراتب اجتماعی و اقتصادی نیز منجر میشود و در خصومت با دموکراسی ژاکوبنی و درک روسویی از اراده عمومی و گزاره طلایی آن؛ «صدای مردم، صدای خداست» در میآید. در کنار اینها از نظر برک «ذخیره عقلی هرکس بهتنهایی کم است» و بنجامین دیزرائیلی نیز بر این گمان بود که «ژرفاندیشترین پژوهندگان میدانند که خرد آدمی تاچهحد محدود است»، بنابراین بهتر است این حقیقت را پذیرفت که شناخت طرح جهان از عهده عقل مجرد افراد خارج است و باید ورای عقل، به سنت و یکی از مظاهر عمده آن، مذهب نیز توجهی تام داشت تا بتوان اندکی از راز خلقت و سر هستی را دریافت. کولریج، شاعر انگلیسی میگفت: «خدایا، ما را از فلسفه مردمی و مردم فلسفی نجات بده» و این واقعیت را بگذارید کنار این برداشت برک که «انسان طبعاً موجودی مذهبی است». در امتداد همین برداشت، کلیسا و خانواده نیز جایگاهی ویژه پیدا میکردند و پدرسالاری محافظهکاری نیز در عمل معنایی جز این نداشت که فردگرایی لیبرالی و اتمیسم ملازم با آن، سنخیتی با طبع بشر ندارد، بلکه جامعه چونان خانوادهای بزرگ متشکل از افرادی با دلبستگیها و وابستگیهای متقابل و نیازمند حاکمانی پدرگونه است که ضمن اعمال اقتدار بر فرزندان خویش، مصلحت آنان را نیز مدنظر قرار دهند. در همین چارچوب دیزرائیلی، سرمایهداری لیبرالی و سر بر آوردن حرص و ولع در کسب ثروت را نکوهش میکرد و برآمدن دو ملت توانگر و تهیدست در انگلستان عصر ویکتوریا را مذموم میشمرد زیرا از نظر او «وقتی در کلبهها شادی نیست، کاخها امنیت ندارد»، بنابراین باید بهسوی ایده «یک ملت» حرکت کرد تا بدینوسیله وفاق اجتماعی ایجاد شود.
محافظهکاران این تصور دکارتی را که عقل میان آدمیان به تساوی تقسیم شده است را قبول نداشتند و معتقد بودند، قوای عقلی انسانها متفاوت است، بنابراین نهتنها سلسلهمراتب اجتماعی مطلوب است زیرا اکثریت از رهبری گروهی معدود اما خردمند سود میبرند، بلکه مجاهدت برای راهاندازی برنامههای برابریخواهانه را نیز مضمحلکننده بنیادهای اجتماع و مستلزم اقداماتی مستبدانه میدانستند که در عمل به لگدکوبکردن آزادیهای فردی منجر میشد. در امتداد همین منطق، آنها با دموکراسی نیز میانه خوشی نداشتند؛ دموکراسی در بهترین حالت به همترازی جامعه میانجامد و در بدترین حالت به آشوب و دولتستیزی منجر میشود زیرا انسان بهطور عمده متأثر از شور و هیجانات است، نه شعور و ادراک. همچنین نباید نقش شهوات را در رفتار انسانها ذیل تعقل قرار داد بلکه در مورد عموم آدمیان، این شهوت است که فرمانبر آدمی است. هارولد مکمیلان، نخستوزیر انگلستان در سالهای 1957 تا 1963 میگفت: «انسانها با تفاوتهای بسیار زیادشان از نظر ظرفیت، شخصیت، استعداد و جاهطلبی، در همه زمانها و در همه جاها از یکدیگر متمایز میشوند. محرومکردن آنها از حق متفاوتبودن و تحمیلکردن همسانی اقتصادی و اجتماعی بر آنها در حکم خفهکردن یکی از نیرومندترین و خلاقترین تمایلات بشری است.» مکمیلان اینکار را از سهجنبه اخلاقی، عملی و سیاسی نادرست میدانست. اخلاقی نیست زیرا محرومکردن انسانهای برتر از تواناییهایشان معادل است با بر صدر نشاندن پستترین صفات انسانی چون رشک و بدخواهی. ازنظرعملی نادرست است چون بدون بازگذاشتن دست نیرومندها و توانمندها نمیتوان از ضعفا حمایت کرد و ازنظرسیاسی غلط است زیرا چگونه میتوان بریتانیا را بااینهمه غنا و تنوع تبدیل به جامعهای برابریخواه نظیر اروپای شرقی کرد؟
محافظهکاری و تغییر
تعیین نسبت تغییر و تاریخ با محافظهکاری از اهمیتی اساسی برخوردار است و آنگونه که اندرو هیوود بهدرستی اشاره کرده است، میتواند ناظر بر سه وضعیت باشد: یکم، خواهان استمرار وضع موجود باشد و تغییر را به اتکای عرف یا سنت، ریشهکن کند. دوم، متضمن کوشش برای بازآفرینی گذشته و بهتعبیر دقیق کلمه، «پسرفت» باشد و بکوشد زمان را به عقب و آن عصر زرین قدیمی بازگرداند و وضع موجود را بهنفع گذشته بر هم زند. در سومین حالت، محافظهکاری، تغییر و پذیرش آن را لازمه و ابزار حفظ وضع موجود میداند زیرا از این دیدگاه، تن ندادن به تغییرات اجتنابناپذیر، معنایی جز شتاب و عمقبخشیدن به آنها در آتیهای نزدیک ندارد. در میان این سهوضعیت، وضعیت دوم در آثار کسانی چون ژوزف دو مایستر و جنبش آکسیون فرانسز شارل موراس آشکارا خصلتی ارتجاعی پیدا میکند. محافظهکاری رایج در اروپا در قرن نوزدهم بهخصوص در کشورهایی چون روسیه، آلمان و فرانسه، چنین سویههای واپسگرایانهای از خود بروز میداد و در برابر امواج رو به گسترش تغییرخواهیهای دموکراتیک، بر اصول آریستوکراسی (نخبهسالاری) و اتوکراسی (یکهسالاری) پای میفشرد. بعدتر و در قرن بیستم، این سنخ واپسگرایی محافظهکارانه در رادیکالترین حالت خود به فاشیسم منجر شد که در عمل بهنام نامی گذشتهپرستی، سنت موجود و حتی اشراف مدافع آن را نیز منهدم و در بهترین حالت دستچین میکند و بخشهایی از آن را که با آرمانهای مدنظر خود زاویه دارد، به گوشهای مینهد. دو وضعیت اول و سوم، بهخصوص وضعیت سوم، اما استعداد خوانشهایی متعادلتر را نیز دارند. در وضعیت نخست، سنت بهمثابه آنچه ادموند برک «عقل جمعی دورانها» مینامد، خردی است که در پیچوخم تاریخ از آزمونهای دورانساز، سربلند بیرون آمده است و چونان «خرد نیاکانی» جامعه را بهمثابه مشارکتی «بین آنهایی که زندهاند، آنهایی که مردهاند و آنهایی که به دنیا خواهند آمد»، قوام و دوام میبخشد. در این تعبیر، حفظ وضع موجود بر تغییر آن ارجحیت دارد زیرا وضع موجود بر پایه سنت و عرفی بنا نهاده شده است که لااقل آدمیان عمری دراز در نسلهایی پیاپی با آن مانوس شدهاند اما تغییرطلبی متضمن تندادن به ناشناختههایی است که مشخص نیست نیل بدانها تا چهحد مطلوب و مهمتر از آن ممکن باشد. با چنین تفسیری است که مایکل اوکشات، فیلسوف محافظهکار انگلیسی معتقد بود محافظهکار بودن یعنی «ترجیح دادن معلوم بر مجهول، آزموده بر ناآزموده، عینیت بر ذهنیت، واقع بر امکان، محدود بر نامحدود، نزدیک بر دور، کفایت بر فراوانی، مناسببودن بر کمال و شادمانی حاضر بر سعادت خیالی.»
وضعیت سوم، اما ورای توجه به سنت و عرف و نقش مهم آن در قوام و دوام جوامع، بر اهمیت و ضرورت تغییرات طبیعی توجه میکند و این نکته را درمییابد که سیر زندگی بشری آمیخته است با تحولاتی ذهنی و عینی که گریزی از آنها نیست و هر آن نیرویی که بکوشد در برابر این سیر پویا ایستادگی کند، محتوم به نابودی است. گاه تصور غالب بر آن است که «تاملاتی درباره انقلاب فرانسه» برک، اثری در مخالفت تام با انقلاب فرانسه، تغییرطلبی سیاسی، لیبرالیسم و دموکراسی است؛ حال آنکه آنچه برک را به تردید در بنیاد و پیامدهای انقلاب فرانسه واداشت، شکل، گستره و مضمون تغییر بود، نه اصل تغییر. او با تغییر خشونتبار انقلابی که گمان میبرد در قطع ارتباط با جهان موجود، میتوان و باید «عالمی از نو بباید ساخت و از نو آدمی» و بر این گمان باطل است که تغییر هرچه شدیدتر و سریعتر رخ بدهد، ثمرهای بهتر در پی دارد، مخالف است، وگرنه اولاً او نیز مخالف استبداد و طرفدار سلطنت مشروطه بود و به همین دلیل در میان جناحهای سیاسی انگلستان، به حزب «ویگ» پیوسته بود، ثانیاً در سابقه او، دفاع پرشورش از انقلابیون آمریکایی و تمجید از انقلاب 1688 انگلستان نیز قابل ملاحظه است. ثالثاً برک به دموکراسی بهعنوان حکومت و بازیگری پرشور مردم اعتقادی نداشت، اما تا آنجا که به اقتصاد بازار آزاد و مداخله نکردن دولت در اقتصاد از یکسو و حکومت قانون ازسویدیگر تأکید میورزید، سویههایی لیبرالی نیز در اندیشه او قابل تشخیص است، رابعاً او به فراست دریافته بود، «حکومتی که توانایی اندکی تغییر را نداشته باشد، توانایی حفظ بقای خود را ندارد.»
محافظهکاران چگونه از وضع موجود دفاع میکنند؟
آلبرت هرشمن (Albert Otto Hirschmann) خود محافظهکار نبود، اما در کتابی با نام «The Rhetoric of Reaction» (1991) به بررسی سه استدلال اصلی محافظهکاران در دفاع از نظم سنتی بهخصوص در واکنش به سه تحول عمده (انقلاب فرانسه، حق رأی همگانی و دولت رفاه) پرداخت. او این سه واکنش را با سهعنوان از هم تمیز میداد؛ نظریه به کجراهه افتادن، نظریه بیهودگی و نظریه مخاطره. به کجراهه افتادن میگوید پیامدهای سیاستها همیشه آنگونه نیستند که در آغاز تصور میشده است و سیاستهایی با اهداف معین، گاه به نتایجی متفاوت و حتی متضاد منتهی میشوند. مثال محبوب این نظریه، انقلاب فرانسه است که با شعار «آزادی، برادری، برابری» پیروز شد، اما در عمل به استبداد و خشونت انقلابی و بازگشت سلطنت انجامید. طبق نظریه بیهودگی، تصور امکان تغییر بنیادین و تحول انقلابی در جامعه، از اساس بیهوده است زیرا پس از مدتی حیاتجمعی به مدارهای سابق بازخواهد گشت، گویی آب از آب تکان نخورده است. طرفداران این دیدگاه برای نمونه به این نکته اشاره میکنند که نابرابری در قدرت و ثروت، حتی پس از انقلابها همچنان و به انحای مختلف خود را امتداد میبخشد و بازتولید میکند. طبق نظریه مخاطره نیز اگر با منطق هزینه ـ فایده به تحول نگریسته شود، درمییابیم که منافع و لذات تحولات تندروانه کمتر از هزینهها و مشقات آن است.
انقلاب یا اصلاح؟
در اواخر دهه 1970، دو فیلسوف نامدار مارکسیست و لیبرال، هربرت مارکوزه و کارل پوپر بهطور جداگانه به پرسشهایی درباره جهان سرمایهداری، امکانات و محدودیتهای مندرج در آن و الگوهای بهبود وضعیت زندگی بشری پاسخ دادند و مجموعه گفتوگوهای جداگانه رادیو باواریا با آنها در کتابی با نام «انقلاب یا اصلاح» به چاپ رسید. چنین عنوانی تاحدزیادی بازتابدهنده تفاوت نظرهای جدی این دو اندیشمند درباره الگوهای تحول اجتماعی و نگاهشان به وضعیت موجود بود. از نظر مارکوزه، جامعه سرمایهداری کنونی ثروتمندترین و پیشرفتهترین جامعه در تاریخ است اما در کنار امکانات موثری که برای آزادی و صلح پدید آورده، جامعهای است که امکانات صلح و آزادی را به موثرترین وجه نیز سرکوب میکند و از آنجا که «این سرکوبی امروز بر جامعه بهعنوان یک کل، تسلط کامل دارد»، بنابراین «فقط با تغییری ریشهدار، ساخت این جامعه دیگرگون تواند شد». در برابر چنین نگرش انقلابی، پوپر اما معتقد بود در دموکراسیهای غربی بیعدالتی و سرکوبی، فقر و درماندگی از هر جامعه دیگری که میشناسیم، کمتر است اما این بدانمعنا نیست که نشانههایی از این معضلات در دموکراسیهای غربی دیده نمیشود. با این تفاسیر بهنظر پوپر، اگرچه نظم اجتماعی دموکراتیک غربی، ناکامل و نیازمند بهبود است، اما بهتر از همه دیگر نظامهای اجتماعی تاریخ انسان عمل کرده و در بهبود لازم و فوری آن، آنچه نباید مورد غفلت قرار داد، این است: «خطرناکترین اندیشه سیاسی آرزوی کاملکردن و خوشبختساختن انسان است. کوشش برای پدیدآوردن بهشت در زمین، همواره دوزخ ساخته است.» پوپر با چنین مقدماتی، از اصلاحات گامبهگام و تدریجی دفاع میکرد.
بهنظرمیرسد عنوان این مناظره، اصلیترین پرسشی باشد که صفآرایی ایدئولوژیهای سیاسی را در قرن بیستم توضیح دهد؛ کمااینکه دههها پیش از انتشار این کتاب- در سال 1899- رزا لوگزامبورگ، مارکسیست آلمانی جزوهای با نامی مشابه (اصلاحات اجتماعی یا انقلاب؟) نوشته و در آن استدلال کرده بود که برخلاف آنچه ادوارد برنشتاین و مارکسیستهای تجدیدنظرطلب بیان میکنند، اتحادیههای کارگری، احزاب سیاسی و رویکرد سوسیال دموکراسی، در عین اهمیتشان در گسترش آگاهی طبقاتی پرولتاریا، در ایجاد جامعه سوسیالیستی، ناتوان بهنظر میرسند بنابراین لازم است باتوجه به ناپایداری اقتصادی سرمایهداری و فروپاشی محتوم آن، نیروی چپ توش و توان نظری و عملی خود را روی برپایی انقلاب متمرکز کند.
مروری سریع بر تجربه قرن بیستم نشان میدهد یکی از صورتمسئلههای اصلی جهان، همچنان انتخاب میان این دو گزینه است و در این مسیر، شاید حتی بتوان اینک نمونههایی از محافظهکاری را یافت که در ضدیت با چپروی غالب در اندیشههای روشنفکرانه قرن بیستم و در پرهیز از سنخهای کلاسیک محافظهکاری که اعتنایی به لزوم همگامی با تغییرات اجتنابناپذیر نداشتند، سویههایی نزدیکتر به لیبرالیسم را از خود بروز میدهند، اگرچه همچنان محافظهکار باقی میمانند. راجر اسکروتن، فیلسوف محافظهکار انگلیسی از همین زاویه در کتاب «متفکران چپ نو» به نقد صریح آرای سارتر، فوکو، آلتوسر، آدورنو، پری اندرسون، دلوز، ژیژک، بدیو، ادوارد سعید، لکان و ... میپردازد. از نظر اسکروتن، وجه مشترک نگرش چپ را میتوان در دو مفهوم متناقض با خود بازجست: «رهاییبخشی»، «عدالت اجتماعی» و اصل مدعای چپها را اینگونه خلاصه کرد: «مواهب و نعمات این جهان، توزیع ناعادلانهای دارند و اینکه ایراد نه در طبیعت انسان، بلکه در غصب این نعمات ازسوی طبقهای غالب است.» بنابراین متفکران چپ نقش خود را مخالفت با قدرت حاکمه و اصلاح ظلمهای رفته بر ستمدیدگان بهمدد سازماندهی مجدد، همهجانبه و گسترده جامعه میدانند؛ هدفی بنیادین و انقلابی که به برابری منجر شود. اسکروتن به این طرح فکری نقد دارد. نخست به این دلیل که میان دو آرمان رهاییبخشی و عدالت اجتماعی سازگاری وجود ندارد، زیرا «اگر رهاییبخشی رهاساختن پتانسیل فردی باشد، چگونه میتوان جلوی ترقی و پیشیجستن افراد بلندپرواز، پرشور، زیرک، خوشبرورو و نیرومند را گرفت و برای مهار ایشان چه اختیار بیشتری باید به خودمان بدهیم؟» دومین دلیل اسکروتن نیز این است که اندیشه چپ برای رفع این تناقض و بنای آرمانشهر سوسیالیستی، گریزی ندارد از اعمال خشونت و زور برای تحمیل عقایدی انتزاعی بر مردمی که آنگونه که مارکسیستها فکر میکنند و دوست دارند، عمل نمیکنند، زیرا «دلبستگی مردم به امور جزئی و امور ممکن، تمایل شرمآور آنها به ردّ هرآنچه برای صلاح ایشان تدبیر شده، آزادی انتخاب آنها و حقوق و وظایفی که ازطریقشان آن آزادی را بهکار میبندند؛ همه اینها موانعی برای انقلابیون وظیفهشناس هستند، آنگاه که در کوشش برای اجرای برنامههای پنجسالهشان هستند.» سومین نقد اسکروتن به چپها این است که آنان میان ناسیونالسوسیالیسم و فاشیسم با لیبرالیسم و محافظهکاری، هیچ تمایزی قائل نمیشوند و همه آنها را فارغ از تفاوتهای جدی موجود، یککاسه میکنند و «راست» مینامند. درنهایت نیز اسکروتن گریز چپ از بیان بدیلهای ایجابی را معضلهای بنیادین میداند که باعث شده است آنان بیشتر از آنکه در پی توصیف نظم اجتماعی موردنظرشان باشند، کمر همت ببندند «برای محکومکردن هر نهاد میانجی، هر سازمان ناکامل، هر تلاش ناقصی که ممکن است از بشر سرزده باشد تا بتواند بدون خشونت و با احترام مقتضی به قانون در کنار هم روزگار بگذراند». گویی چپها «جامعهای را در نظر دارند که تمام آن چیزهایی که وجود جامعه را ممکن میکنند ـ قانون، مالکیت، سنّت، سلسلهمراتب، خانواده، مذاکره، حکومت و نهادها ـ از آن حذف شده است.»