دستهایش
درباره عکسی از یک زن کشاورز، در دل گندمزاری در لرستان

درباره عکسی از یک زن کشاورز، در دل گندمزاری در لرستان
خبرگزاری ایسنا گزارشی تصویری منتشر کرده از برداشت گندم در لرستان. بین عکسها، یک عکس هست که میشود گفت بقیه یک طرف، آن یک طرف. زنی در میانه کادر ایستاده و به دوربین لبخند میزند. لبخندش چند دندان کم دارد. موهایش حنازده است و دستهای گندم زرد روی دستهایش، ادامه لبخند اوست. آنچه پشت زن پیداست، دشتی است زرین؛ «دشت مالامال گندم است؛ طلاباران است دشت.»
این یک توصیف ساده است از عکسی معمولی که یک عکاس از گندمزاری در لرستان گرفته اما برای من یادآور حکایتی است از سالهای دور؛ حکایتی که آن را ندیده اما شنیدهام. زیاد شنیدهام. اولین بار که عکس را دیدم، نقطه طلایی آن نه لبخند زن بود، نه موهای نارنجی و نه حتی آن یک دسته گندم در بغلش. دستهایش بود. یک جفت دست عادی که بیشتر آدمها آن را دارند اما مادربزرگ من نه. مادربزرگ من یک دست دارد. قصه دستهای مادربزرگ من، قصهای طولانی است. قصهای از یک عمر 90 ساله است که او در یکی از روزهایش، یکی از دستهایش را در آن جا گذاشته: «وقتی یک روز در منتهای راستقامتی یک زن جوان به گندمزار رفته بود، یکی از دستهایش را روی دستهای گندم، شبیه آنچه در این عکس میبینید، جا گذاشت. دستگاه دروگر، یکی از دستهایش را بلعید و هیچوقت پس نداد. گندمزار خونین شد و مادرم، دخترکی کشاورز، تنها شاهد عینی گم شدن آن دست بود؛ آغاز قصه پرآب چشم از دست دادنهای همیشه که خود، داستانی مفصل است.» این برای یک زن کشاورز، باید خیلی سخت بوده باشد. همین چندروز پیش یکی از رفقایم داشت از مزایای داشتن دست میگفت. میگفت اگر پا نداشته باشیم، میتوانیم هرطور شده
روزگار بگذرانیم اما تصور کن آدم یک دست نداشته باشد! آدم چطور میشود بدون دستهای عزیزی که نجیبانه و بیمنت در همه عمرش به او خدمت میکنند، زندگی کند؟ و جالب بود که همان روز عکس زن لر کشاورز موحنایی با یک دسته گندم زرد را دیدم و فکر کردم پس مادربزرگ من چطور این همه سال بدون یک دست زندگی کرد و هیچوقت گله نکرد؟ مادربزرگم حالا 50 سال است که یک دست ندارد و در همه این سالها نشنیدهام که شکایت کند از تلخی روزگار یا کمکی اضافه از کسی بخواهد. او سالها تا بعد از گم کردن یکی از دستهایش، ایستاده و مقاوم کشاورزی کرد. گندم کاشت و درو کرد و برداشت و فروخت. خاطره آن روز را فقط یک بار مادرم تعریف کرد و گفت دیگر در این باره از من سوال نکنید؛ خاطرهای که قرمز بود، به رنگ خون؛ مجروح بود، شکل یک تکه گوشت آویزان و تنش درد میکرد، شبیه عمر مادربزرگم که در 90 سال زندگیاش، جز درد، طعم دیگر نچشید؛ درست مثل دیروز که باز هم یکی دیگر از نوههایش را زیر خاک جا گذاشت، یادآور آن روز تابستان که گندمهای موطلایی، یکی از دستهایش را خوردند.