| کد مطلب: ۲۹۷۲

متنـاقض ابـدی

متنـاقض ابـدی

بازخوانی سال‌های زندگی رضا براهنی به بهانه زادروزش

بازخوانی سال‌های زندگی رضا براهنی به بهانه زادروزش

رضا براهنی به سقف کلیسای سیستین می‌ماند با تمام جزئیاتش، شاهکاری هنری، نگارگری شده به دست میکل‌آنژ. با همان جزئیات و به همان گستردگی. می‌توان سر چرخاند، بی‌هراسی از گذر زمان و تمامش را دید و به‌حد فهم دریافت یا تنها محو «آفرینش آدم»اش شد. می‌توان تمام‌اش را خواند، از رمان‌هایش؛ «آواز کشتگان»، «رازهای سرزمین من»، «آزاده خانم و نویسنده‌اش» تا شعرهایش؛ «خطاب به پروانه‌ها» و بعد سراغ «قصه‌نویسی» و «طلا در مس» رفت و آن‌گاه «کیمیا و خاک» و «تاریخ مذکر» یا نه، تنها به زمزمه کردن «اسماعیل»؛ آینه احوال این روزهای‌مان، بسنده کرد: «چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی!/ بسیاری‌شان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده‌اند/ و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده و دخترها را می‌بینی؟/ چه پاهای لطیفی دارند!/....». می‌توان کلمه به کلمه این پاراگراف را، خرده‌گیرانه بر او، از نظر گذراند: «رضا براهنی که در ماه‌های منتهی به انقلاب با ابراهیم یزدی دیدار کرده بود، در دی‌ماه ۵۷ ازطریق او نامه‌ای به رهبر معظم انقلاب رساند که در کتاب خاطرات ابراهیم یزدی منتشر شده است. او در این نامه خود را از دوستان «شادروانان جلال آل‌احمد و دکتر شریعتی» معرفی کرد و از «اشتیاق دیدار آن حضرت، رهبر بزرگ اسلام و انقلاب ایران» نوشت.» یا می‌توان به‌یاد آورد که حتی این ابراز ارادت و حمایت از انقلاب باعث نشد براهنی در سال‌های پس از آن به‌راحتی در ایران فعالیت کند و مانند بسیاری دیگر از روشنفکران چپ‌گرا به‌تدریج به حاشیه رانده شد و سرانجام از ایران رفت و تا پایان عمر در تبعید زندگی کرد. می‌توان فراموش نکرد که براهنی، هم در دوران حکومت پهلوی، هم پس از آن، طعم زندان و کوچ اجباری از ایران را چشید و با حساب دو بار زندان و دو بار تبعید در دو حکومت متفاوت، همواره مغضوب سیاست‌مداران بود. می‌توان اظهارنظرهایش را در دهه۴۰ در مورد چهار شاعر؛ هوشنگ ابتهاج، فریدون مشیری، نادر نادرپور و سیاوش کسرایی به‌یاد آورد که «مربع مرگ» نامیدشان یا آنجا که گفت، مهدی اخوان ثالث دارد غرق می‌شود یا به‌یاد آورد حتی وقتی بعدتر گفت، دست از جدل کشیده است باز مقاله مفصلی نوشت تا ثابت کند هوشنگ گلشیری تئوری رمان نمی‌داند یا نه، می‌توان به‌خاطر آورد او یکی از کسانی بود که نقد ادبی را در زبان فارسی پایه گذاشت و کوشید با پل‌زدن بین میراث ادبیات کلاسیک فارسی و اندیشه مدرن، تفکر فلسفی و نظری را امکان‌پذیرتر کند. می‌توان او را پان‌ترک دانست یا صدایش را شنید که می‌گوید، «حاضر است برای محافظت از ایران تفنگ به‌دست بگیرد». این همه را می‌توان کرد اما نمی‌توان جایگاهش را به‌عنوان چهره‌ای تاثیرگذار در ادبیات معاصر ایران انکار کرد. دست‌آخر می‌توان به آنچه خود خطاب به فرزندانش می‌گوید اکتفا کرد و از او «شعر» و «ساختار زبان» را آموخت: «من یک نویسنده جدی‌ام. چیزی حدود ۵۰کتاب نوشته‌ام، با کلی فعالیت ضدسانسور و خفقان. در کانون نویسندگان ایران فعالیت کردم. یک دوره رئیس انجمن قلم کانادا شدم و شما فرزندان من هستید. حالا فرصت را از دست ندهید، بنشینید در مورد شعر، ساختار زبان، وزن‌های مرکب و قطعه‌قطعه‌نگاری با هم صحبت کنیم.»

تبریز سال‌های ۱۳۲۰

رضا براهنی ۲۱ آذرماه ۱۳۱۴ در تبریزی متولد و بزرگ شد که در سال‌های دهه ۱۳۲۰ تحت نفوذ شوروی بود. در خانواده‌ای آذربایجانی، ترک‌زبان و فقیر با پدری که کارگری می‌کرد. «در خانواده‌ای که هیچ‌کس سواد نداشت و تقریبا همه‌مان کار می‌کردیم. حتی از بچگی. این به من انضباط داد و بعدا، من آن انضباطِ کار را به انضباطِ کتاب خواندن منتقل کردم.» او در مستند «کیمیا و خاک»، ساخته فرزندش، ارسلان براهنی، خانواده‌ای را که در آن بزرگ شد، این‌گونه توصیف می‌کند. براهنی اگرچه سال‌های کودکی را در روزگاری گذراند که سربازان و افسران ارتش شوروی به ایران اعزام می‌شدند تا با فعالیت‌های تبلیغی و آموزشی، ساکنان آذربایجان ایران را آماده ارسال نامه‌هایی به شورای‌عالی اتحاد جماهیر شوروی کنند؛ نامه‌هایی که در آنها درخواست اتحاد با جمهوری آذربایجان شوروی مطرح شده باشد، اما او بعدها در آثار مهم ادبی و نظری‌اش همواره منتقد مارکسیسم شوروی باقی ماند و پیشگام معرفی جریان متفاوتی از اندیشه چپ در زبان فارسی شد که به پست‌مدرنیسم معروف بود. براهنی لیسانس خود را در رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه تبریز گرفت و در دهه ۱۳۳۰، در بیست‌وچندسالگی برای ادامه‌تحصیل به استانبول رفت و بعد از دریافت دکترای همان رشته‌ای که در ایران خوانده بود، به وطن بازگشت. با این حساب می‌توان گفت، تفاوت عمده براهنی با هم‌نسلانش در همین تحصیلات دانشگاهی بود. اغلب شاعران و نویسندگان هم‌دوره براهنی از ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری تا هوشنگ ابتهاج و احمد شاملو، هیچ‌کدام تحصیلاتی دانشگاهی در تئوری ادبیات نداشتند و همین به براهنی این امکان را داد تا در دهه ۱۳۴۰ مطالعات ادبی در زبان‌فارسی را به‌صورتی سیستماتیک وارد مرحله‌ای تازه از نقد و نظریه ادبی کند. «من در اوایل دهه ۴۰ با مرخص شدن از خدمت سربازی، در دانشگاه تهران استخدام شدم. در همان زمان به‌صورت جدی شروع به نوشتن نقد ادبی کردم و اصطلاحات و زبان نقد ادبی را به‌وجود آوردم.» این روایت براهنی از آن روزهاست. او علاوه بر تدریس، از همان زمان اشعارش را هم منتشر کرد و دیدگاه‌هایش درباره شعر و ادبیات در قالب مقالات و کتاب‌های نقادانه به‌چاپ رسید.

مبارزه با سانسور

براهنی در همان سال‌ها به جلال آل‌احمد نزدیک شد و در زمره ستارگان سیاسی فضای ادبی آن روزگار به‌حساب آمد. اتفاقی که خودش اینطور توصیف‌اش می‌کند: «در دوره سربازی، من با چندنفر دیگر آشنا شدم که یکی از آنها غلامحسین ساعدی بود. نفر بعد، سیروس طاهباز بود و وقتی در «کتاب هفته» کار می‌کردم، احمد شاملو را دیدم. با جلال آل‌احمد و سیمین دانشور هم آشنا شدم. این آشنایی‌ها همه در اوایل دهه۴۰ بود. از آنجا بود که نشست‌وبرخاست‌ها در کافه‌ها شروع شد و بعدها منجر به تشکیل کانون نویسندگان ایران شد.» آنها نسلی از نویسندگان را شکل دادند که مبارزه با سانسور از کار خلاقه‌شان جدایی‌ناپذیر بود. او در این دوران علاوه بر نقدهای ادبی، شعر و رمان، «تاریخ مذکر (علل تشتت فرهنگ در ایران)» را نوشت. کتابی که خواننده را به بازگشت به هویت ایرانی تشویق می‌کرد و اگرچه از بسیاری جنبه‌ها شبیه آثاری بود که توسط دیگر روشنفکرانِ این دوران نوشته شد، اما از یک لحاظ متفاوت بود؛ براهنی در این اثر، هم‌زمان با دفاع از نوعی هویت اصیل، به‌شدت به مردسالاری نهادینه‌شده در فرهنگ و ادبیات ایران تاخت. به‌دنبال انتشار مقالاتی از این دست، براهنی در سال ۱۳۵۲ به‌مدت سه‌ماه به زندان افتاد. او در مقاله‌ای به زبان انگلیسی ماجرای دستگیری و شکنجه‌‌های فیزیکی و روانی رفته بر جسم و جانش را شرح داد و نوشت که بهانه بازداشت‌اش، انتشار کتاب «تاریخ مذکر» و مقاله «فرهنگ ستمگر و فرهنگ ستمدیدگان» بوده است.

اولین مهاجرت اجباری

براهنی پس از آزادی، به آمریکا رفت تا تدریس کند. رفت‌وآمد او میان ایران و آمریکا ادامه داشت و عضویت‌اش در حزب کارگران سوسیالیست از او چهره‌ای مخالف حکومت‌پهلوی ترسیم کرد و درنهایت باعث شد از ایران مهاجرت کند و در آمریکا به فعالیت‌های سیاسی و ادبی‌اش ادامه دهد. او در این دوران چنان در مبارزه با حکومت پهلوی پیش رفت که تنها راه ممکن برای بازگشت‌اش به ایران، سقوط این حکومت بود. براهنی در آمریکا شعرهایی با مضامینی به‌شدت سیاسی و با واژگانی همه‌فهم نوشت. خودش در این مورد می‌گوید: «این شعرها، با همه شعرهای شاعران‌معاصر من در ایران، فرقی اساسی دارد. آنان به‌دلیل سانسور شدید در داخل کشور، همه‌چیز را در استعاره، تمثیل و سمبل می‌پیچانند. آنان ازطریق شکل خردشده و دچار خفقان‌شده خود، خفقان را نشان می‌دهند و درواقع شکل شعرشان مظهر خفقان است، اما من شکل شعر را در آزادشده‌ترین صورت‌اش به‌کار می‌گیرم تا واقعیت خفقان را در منتهای سماجت و وقاحت‌اش ارائه داده باشم.» براهنی البته در همین زمان نوع دیگری از شعر را هم تجربه کرد؛ شعری چندصدایی مرکب از لحن‌ها و سبک‌های متفاوت زبانی و اینجا بود که کوشید برای اولین بار مرز میان شعر و هنرهای اجرایی را بشکند. براهنی سرانجام کار ثابت دانشگاهی و زندگی در آمریکا را رها کرد و به ایران آمد و اینجا بود که داستانی آشنا که تا چند دهه بعد بارها و بارها بازخوانی شد و محل بحث قرار گرفت، رخ داد؛ او در مقاله‌ای که دوم بهمن‌ماه ۱۳۵۷ در روزنامه «اطلاعات» منتشر شد، نوشت؛ «علمای عالی‌قدر اسلام» مردم دنیا را «متحیر و مبهوت» و کاری کرده‌اند که «امپریالیسم به خود می‌پیچد.»

از کارگاه تا به‌رخ کشیدن زبانیت

براهنی در سال‌های پس از انقلاب نه‌تنها از تدریس منع شد که دوباره هم به زندان افتاد. با این حال تصمیم گرفت در ایران بماند و همین سال‌ها مصادف با خلق درخشان‌ترین نظریه‌های ادبی، شعرها و رمان‌هایش شد. او از سال ۱۳۶۷ راهی تازه برای تدریس پیدا کرد و در زیرزمینی زیر آپارتمان‌اش در خیابان پاسداران تهران، گلستان پنجم، «کلاس‌های زیرزمینی دکتر براهنی» را راه انداخت. او در این فضا، کارگاه شعر و قصه‌اش را به‌مدت یک‌دهه برگزار کرد. در این کارگاه، براهنی شروع به‌ تدریس تازه‌ترین تئوری‌های فلسفه و نقد ادبی غرب کرد و به‌منظور بازخوانی ادبیات‌فارسی سراغ حافظ و شمس تبریزی رفت و این مسیر را تا آثار شاعرانِ در قیدحیات، نمایشنامه‌های بهرام بیضایی و داستان‌های غلامحسین ساعدی پی گرفت. ارسلان براهنی در «کیمیا و خاک» می‌گوید، پدرش دیوانه کلاس‌هایش شده بود و هیچ‌چیز را به‌جز شعرها، کتاب‌ها، کلاس‌ها و شاگردهایش نمی‌دید.
براهنی، شیوه نوین خود را «جریان شعر زبان» نام‌گذاری کرد که با انتشار کتاب «خطاب به پروانه‌ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟»، آغاز شد. شیوه‌ای که منتقدان ادبی و زبان‌شناسان به آن لقب شعر پست‌مدرن دادند. براهنی به این عقیده رسیده بود که شعر پسانیمایی باید خود را از «استبداد قواعد نحوی زبان فارسی» رها کند و «زبانیت» خود را به‌رخ بیننده بکشد. او به شعری روی آورده بود که بر ماهیت زبان، موسیقی کلمات و به‌تعبیر خودش شورش علیه «پدرسالاری نهفته در دستور زبان» متمرکز شده بود. او در زمینه داستان‌نویسی هم به این رهایی از قیدوبند زبان و سبک پست‌مدرن اعتقاد داشت و رمان «آزاده خانم و نویسنده‌اش» را به همین شیوه نوشت. درباره این رمان گفته شده، نه راویِ یک «داستان»، بلکه روایتگر «داستان نوشتن» برای خواننده است و به‌همین دلیل وحدت زمانی و مکانی ندارد. تاثیر این دو کتاب در دهه70 بر شاعران و نویسندگان ایرانی غیرقابل انکار بود.

شاعر تبعیدی

در تمام سال‌های بعد از انقلاب، براهنی جزو گروه معدود اما مصمم نویسندگانی بود که همچنان برای آزادی‌قلم مبارزه می‌کردند، اما اوج‌گیری فشارها بعد از دوم‌خردادماه 1376 بالاخره براهنی را واداشت که برای بار دوم و آخر، از ایران مهاجرت کند. او این‌بار به کانادا رفت. مدتی در دانشگاه تورنتو درس داد و مدتی رئیس انجمن قلم کانادا بود. ارسلان براهنی این مهاجرت ناخواسته را این‌طور توصیف می‌کند: «پدرم حس کرد زندگی‌اش در خطر است. یک‌سری آدم همیشه می‌آمدند دم‌در، منتظرش بودند، می‌بردندش، می‌آوردندش، همیشه نگران بود و درنهایت به‌خاطر همه مسائلی که پشت‌سرهم برای خودش و رفقای نویسنده‌اش اتفاق افتاد، مجبور شدیم از ایران خارج شویم. درحالی‌که ما هیچ‌وقت قصد مهاجرت خانوادگی برای زندگی بهتر را نداشتیم.» رضا براهنی از مشهورترین چهره‌های ادبی ایران با کارنامه‌ای پربار از شعر، داستان و نقدادبی روز جمعه، پنجم فروردین‌ماه 1401 در ۸۷سالگی از دنیا رفت. اتفاقی که فرزند، اینگونه توصیف‌اش کرد: «به تاریخ پنجم فروردین‌ماه 1401؛ پدرم رضا براهنی، جهان را ترک و به دیدار آفتاب شتاب کرد.» او اگرچه در سال‌های پایانی‌عمر با بیماری آلزایمر در جدال بود، اما جایگاهش به‌عنوان چهره‌ای تاثیرگذار در ادبیات‌معاصر ایران و یکی از معدود بازماندگان نسل نویسندگان و روشنفکران مهم پیش از انقلاب، همچنان در یادها مانده بود. هرچند براهنی معتقد بود، «کسی که در غربت می‌میرد، به خاک برنمی‌گردد» و خانواده‌اش هم کوشیدند پیکر او را برای خاکسپاری به ایران برگردانند، اما به‌دلیل وجود مشکلات و پیچیدگی‌های انتقال، درنهایت تصمیم گرفتند مدفن‌اش گورستان «الگین میلز»، در شمال تورنتو باشد. پیکر او 15روز پس از فوت‌اش به خاک سپرده شد.

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی