یادداشت محمد جواد روح به مناسبت دهساله شدن حضور تاجزاده در زندان: نمیخواهید قدرش را بدانید؟
محمد جواد روح نوشت: جنگ ۱۲روزه را دیدید و چشیدید و فرق تاجزادهها با شاهزادهها و نیز، با نظریهپردازان "از تاجزاده تا شاهزاده" را هم فهمیدید؛ نمیخواهید اندکی قدرش بدانید و در واقع، سرمایهای که در بانک زندان پروردید، نقد کنید و اندکی از ناترازی سیاسی خودتان را تراز کنید؟

محمد جواد روح، در کانال تلگرامیاش به بهانه دهمین سال حضور مصطفی تاجزاده در زندان نوشت:
از مدتی قبل، برخی دوستان گفته بودند که این روزها زمانی است که مجموع ایام زندان سید مصطفی تاجزاده به ۱۰سال میرسد و قرار است نوشتههایی در این باب منتشر شود. انتظار درستی هم بود. در واقع، حداقل انتظار. مگر امثال من، جز نوشتن کاری میتوانیم و بلدیم؟ ما روزنامهنگاران یکلاقبا که هیچ؛ حتی بزرگانی با چندین دهه سابقه که خود زمانی منصب ومسئولیت داشتهاند نیز، اغلب بیش از این نمیتوانند (بگذریم که بسیاری از آنان که امروز هم ظاهرا منصب و مسئولیت عالی دارند نیز، بیش از همین گفتنها و نوشتنها و باید و نباید کردنها و دستور اقدام فوری دادنها و بازدید سرزده داشتنها کاری نمیتوانند کرد! قبلا گفته و نوشته بودم که سیاست از سطح "کنش" به "نمایش" افول کرده است و در مرحله تعطیل قرار گرفته است...).
اما برای همین نوشتن هم، گاه کم میآورم. حتی اگر سوژه و بهانهاش آقامصطفی باشد. کم آوردن از اینکه چقدر و تا کی باید یک مضمون و یک سخن را هر بار بستهبندی نو کرد و به میان آورد؟ تا کی باید گفت آخر مگر او چه کرده است جز گفتن، جز شنیدن، جز مخالفت کردن و البته، جز مهر ورزیدن برای ایران و همه ایرانیان.
تا کی باید گفت که به نشانه "وفاق" (چنان که پارسال در باب نامهاش نوشتم)، آزادش کنید و قدردان فرصت باشید؟ لابد امروز هم باید همان مضمون را تکرار کنم و بنویسم جنگ ۱۲روزه را دیدید و چشیدید و فرق تاجزادهها با شاهزادهها و نیز، با نظریهپردازان "از تاجزاده تا شاهزاده" را هم فهمیدید؛ نمیخواهید اندکی قدرش بدانید و در واقع، سرمایهای که در بانک زندان پروردید، نقد کنید و اندکی از ناترازی سیاسی خودتان را تراز کنید؟
میتوان نوشت و باز هم نوشت از این مضمونهای تکراری در بستهبندی نو. از قانون اساسی گفت، از حق ملت گفت، از آزادی بهمعنای رسمیت شناختن مخالف گفت، از حق مخالفت با کل یا اصلی از قانوناساسی گفت، از اخلاق مصطفوی مصطفی گفت، از پایمردیاش بر راه گفتوگو گفت، از درستی مطالبهاش برای اصلاح ساختاری گفت...
گفتم مطالبهاش برای اصلاح ساختاری. انگار همین دیروز بود که ناگهان بلند شد و رفت وزارت کشور و برای انتخابات ۱۴۰۰ ثبتنام کرد و آن بیانیه تاریخیاش را خواند و من برایش نوشتم که او رویاهای فراموششدهمان را زنده کرد. خفته بودیم، بیدارمان کرد. و ای وای بر تو مصطفی که خروس نابهنگامی و مانع خوشخوابیمان...
اما حالا که برمیگردم به آن روز بهاری ۱۴۰۰ و مقایسه میکنم خواستههای مصطفی برای اصلاح ساختاری را با آنچه امروز ترامپ و نتانیاهو میخواهند و اگر هم بایستیم و ندهیم (که حقمان است و درست هم میگوییم)، با زور از ما میگیرند؛ میگویم مصطفی که چیزی نمیخواست.
و جالب آنکه هنوز این مصطفی و مصطفیها هستند که مجرم و نفوذی و بسترساز راه دشمن معرفی میشوند؛ وای که چه شعر بیمعنایی و چه قافیه در تنگنایی... جای شاعرش بودم، کل دیوانم را پاره میکردم و میسوختم و حتی شاعری را میبوسیدم و کنار میگذاشتم. آخر، چقدر بیمعنایی؟ چقدر خودفریبی؟ چقدر؟ تا کی؟
اصلا معنا را رها کنیم. خسته نشدید؟ از اینهمه تکرار؟ از اینهمه ادامه دادن و به راه بادیه رفتن؟ آن شاعر گرانقدر هم غلط کرد که گفت به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل. اندکی بنشینید. لحظهای تامل هم بد نیست.
بیایید جای شاعر به حرف پیامبر گوش کنید. لحظهای بیاندیشید که بهتر از هفتاد سال عبادت است؛ برای این اندیشیدن هم لحظهای باید ایستاد. ایستادن و به خود نگریستن و راه طیشده را باز دیدن و نسبت آن را با واقعیت و مصلحت اندیشیدن، با این نگاه مصطفوی، بطالت نیست؛ عین عبادت است و چهبسا، هفتاد سال عبادت.
اتفاقا، نگران مصطفی نیستم. او در همان وزارت کشور هم که بود، گاه در میانه همه جنگ و جدالها میایستاد و میاندیشید و میگفت و میشنید. حتی اگر طرف مقابلش احمد جنتی بود یا مرحوم موحدی ساوجی. در زندان هم، باز چنین میکرد. حتی اگر طرف مقابلش بازجو بود. همچنان که فردا ۱۸تیر است و یادم هست مناظرهاش با علیرضا زاکانی را. همچنان که یادم هست مناظرههای کلابهاوسیاش با مراد ویسی ازیکسو و غلامحسین کرباسچی از سوی دیگر، درباره راهبردهای مواجهه با وضع موجود. و بسیار بسیار مناظرههایش.
یادم هست ۲۰سال قبل را. انتخابات ۱۳۸۴ را. مناظرههایش با مخالفان مشارکت را. از احمد زیدآبادی تا حاتم قادری و عبدالله مومنی و علی افشاری را. حتی یادم هست مناظرههای غیررسمی و پنهانش با برخی حامیان ارشد مصطفی معین را در باب ضرورت ائتلاف با ملی-مذهبیها و نهضت آزادی و تشکیل جبهه دموکراسیخواهی را و کنار گذاشتن مجادلات تاریخی و عبور عملی از نظریههای خودی/ غیرخودی "عصر ما"یی را و شکل دادن "عصر نو" را.
بیایم نزدیکتر. به همین انتخابات مجلس اخیر در ۴۰۲. به مقالاتم در باب "نه جبهه، نه اصلاحات" که با احترام تمام، بسیاری از بزرگان اصلاحات و بهویژه خود مصطفی را نقد کرده بودم و از ضرورت انشعاب در جبهه نوشته بودم. مصطفی مخالف بود. هنوز هم من بر سر حرفم هستم و او هم بر سر حرف خود. حتی آمدن پزشکیان و حمایت کلیت اصلاحطلبان از او نیز، اختلاف مبنایی و نظری را رفع نکرد؛ چه رسد با مصطفی که از برای حمایت از پزشکیان هم از راهبرد مبنایی خود دست نکشید. که البته، همین ارزشمند بود در قیاس با دیگران که میخواهند هم آن نیامدن را توجیه کنند و هم این آمدن را!
بگذریم. در همان روزهای اختلاف مبنایی و راهبردی نیز، از زندان تماس گرفت و یک ساعتی سخن گفت. نه من قانع شدم و نه او. اما باز هم نشان داد مرد گفتوگوست. همچنان که سعید مدنی عزیز، بزرگوارانه در زندان مقاله مفصلام را خوانده بود و نقدی به همان تفصیل بر آن نگاشت.
همه این تجربههای زیستهام دستکم از بیست سال قبل تا امروز، به من می گوید نگران مصطفی نباش. او در زندان راحت است. حتی اگر اسرائیل آمده باشد و اوین را زده باشد و به زندانی آلوده و شلوغ و بی امکانات رفته باشد. باز هم نگرانش نیستم. چون میدانم راهش درست است؛ هرچند آن را نپسندم.
او نشسته است و میگوید و میاندیشد. حتی اگر راه نادرستی در پیش گیرد، حداکثر بحثی شکل میگیرد و نهایتا نیز، بنا به اصول حرکت جمعی حتی اگر مخالف باشد، سکوت میکند. چنان که یکسال قبل در انتخابات ۱۵تیرماه کرد و گرچه نهایتا پای صندوق نرفت؛ اما رشته حرکت جمعی را هم نگسست (و البته، همین "کاری نکردن" و "کنار نشستن" برای یکی چون مصطفی، شاید دشوارترین کارها باشد).
اما دیگران چه؟ آنان که تصمیمشان مقدرات ملت و آینده میهن را شکل میدهد، چه؟ آنان که ایستادگی را بر لحظهای ایستادن و راه رفته را باز دیدن ترجیح میدهند و اصلا، سر ایستادن هم ندارند. آنان خسته نمیشوند؟ البته، همین خسته نشدن را هم تئوریزه کردهاند و شعار خستگی دشمن را میدهند.
اما از چرخ روزگار گریز نیست. هر جسمی، هر روحی، هر ساختاری، بالاخره نیاز دارد به آرامش. به استراحت. به ایستادن. به خستگی در کردن. به سکوت کردن و مدتی حرف نزدن. حتی نه برای اندیشیدن. حداقل، برای انرژی گرفتن. برای نفس کشیدن.
واقعا شما خسته نشدید؟ برای رفع خستگی، بد نیست مصطفی را هم آزاد کنید. نگران خودش نیستم. نگران خودتان هستم. برای آنکه خیلی خسته شدید. ما را هم خسته کردید. بیایید بر سر همین خسته بودن، توافق کنیم. بس کنیم. آتشبس کنیم. شیرینیاش هم، آزادی مصطفی. بهخدا از ترامپ و نتانیاهو خودیتر است...