بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
صبح دیروز با خبر تلخ درگذشت سیدجواد طباطبایی آغاز شد؛ متفکر «ایرانشهر» در غربت، به ابدیت پیوست و ایرانی را که روح و جانش را برای آن در طبق اخلاص نهاده بود
صبح دیروز با خبر تلخ درگذشت سیدجواد طباطبایی آغاز شد؛ متفکر «ایرانشهر» در غربت، به ابدیت پیوست و ایرانی را که روح و جانش را برای آن در طبق اخلاص نهاده بود، در چنین «صعبروزی و پریشانعالمی» تنهاتر از همیشه گذاشت. استاد معزز و یگانه اندیشه سیاسی ایران، جهان اسلام و عالم غرب، دههها «ایران» را در نسبت با سنت اسلامی و مسیحی و تاریخ تجدد، مهمترین محور تامل و تفکر خویش کرده بود و در این راه آنچنان که از ارسطو و ماکیاولی آموخته بود، میدانست که قلمرو قدرت سیاسی نه حیطه پیگیری امیال و اهواء و منافع شخصی که حوزه مصالح عمومی است و منطق حاکم بر آن با آنچه در اخلاق خصوصی رایج است، تفاوت دارد و بر همین مبنا ابایی نداشت از اینکه آنگونه که از قائممقام فراهانی و «مکتب تبریز» در سنت زادگاه ملی خود دریافته بود، با بانگ بلند بگوید باید از ایران دفاع کرد؛ چه به ننگ، چه به نام، چه به مردی چه به نامردی، زیرا «ارباب ننگ و نام از هیچچیز نباید بترسند، مگر از زیان زبان عوام». خود نیز این مرام پیشه کرد و ولو به طعن و لعنهای غیرضرور و گاه ناروا، هرگاه تشخیص داد سخنی، پیچیده در نظریههای پستمدرن و قومگرا و چپ، مصالح عالیه
«ایرانزمین»، این «دولت جان و روان» را تهدید میکند، از پای ننشست و به صد قلم و هزار سخن، از در دفاع از این موجودیت کهن و پایدار درآمد.
طباطبایی البته بیش و پیش از آنکه در دهه پایانی حیات خود، در قامت «روشنفکر ملی» ظاهر شود، استادی زبده در تدریس و نویسندهای توانا در تألیف آثاری دورانساز بود؛ چه آن زمان که «درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران» (1367) را نوشت و در ادامه آن از «زوال اندیشه سیاسی در ایران» (1373) سخن به میان آورد و «مبانی نظری انحطاط ایران» را بررسی کرد و چه وقتی با «ابنخلدون و علوم اجتماعی» (1374) انقلابی در فهم کژتابیهای مندرج در «ایدئولوژیهای جامعهشناسانه» ایرانی ایجاد کرد و گفتاری «در شرایط امتناع علوم اجتماعی در تمدن اسلامی» فراهم آورد. بعدتر و در دهه80 ، او پروژه بنیادین «تأملی درباره ایران» را با «دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران» آغاز کرد، با «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» و «نظریه حکومت قانون و مبانی مشروطهخواهی» آن را ادامه داد و در «ملت، دولت و حکومت قانون» آن را بهطرزی که به سبب «سستی گرفتن قوای ذهنی و جسمانی» نه دلخواه او بود و در حالی که بهدرستی گمان برده بود «شب نزدیک، راه طلب تاریک و ره باریک»تر از همیشه شده است، به پایان رسانید. این پروژه تاثیری ویژه در تحریک دانشجویان و دلبستگان به ایران برای
فهم فلسفی ایران داشت و بر محبوبیت طباطبایی در میان نسلی نو از مخاطبان جوان افزود. در کنار این، در همین دهه دیگر پروژه مهم او که «اندیشه سیاسی جدید در اروپا» بود، شروع شد؛ پروژهای که دو دفتر از آن منتشر شد و بیتردید در کنار درسگفتارهای او در برخی موسسههای خصوصی در بسط دانش فلسفی سیاسی از متفکران غربی و گشودن دریچههایی نو درباره نسبت تجدد و مسیحیت نقشی بسزا داشت. سیدجواد که زاده آذرماه 1324 در تبریز بود، از پس عمری تحصیل در حقوق و فلسفه و سیاست، از تبریز تا تهران تا پاریس، در سال ۱۳۶۳ با نوشتن رسالهای درباره «تکوین اندیشه سیاسی هگل جوان»، به دریافت درجه ممتاز دکترای دولتی در رشته فلسفه سیاسی دانشگاه سوربن نائل آمد و پس از بازگشت به ایران به عضویت هیئتعلمی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درآمد؛ عضویتی که دولت مستعجل بود و کمتر از یک دهه بعد به اخراج این فخر دانش سیاسی ایران از دانشگاه مادر منتهی شد؛ به این جرم ناگفته که او لیبرال، لاییک و ملیگرا است. عجب آنکه ازقضا طباطبایی یکی از منتقدین کاربست تفکر سکولاریسم در مسیحیت به اسلام بود و یکی ازجمله زاویههای مهم میان او و روشنفکران دینی که از
آغاز دهه 70 تا نیمه نخست دهه 80 خورشیدی، محبوبیتی زایدالوصف در سپهر فکری جامعه ایران داشتند، همین نکته بود که طباطبایی قیاس میان اسلام و مسیحیت را معالفارق میدانست و سکولارکردن اسلام را بیمعنا و آنچه آبای روشنفکری دینی در پی آن بودند، «پروتستانتیسم اسلامی» را بیمسما میپنداشت. او البته ملیگرا بود، اما فهم او از ملیگرایی با ناسیونالیسم و شوونیسم تفاوتی ویژه داشت. او مدافع «ایران بزرگ فرهنگی» بود و در این داعیه، هیچ نشانی از دعاوی سیاسی سراغ نمیتوان گرفت. در زمانهای که سرمایههای فکری ایرانی را همسایگان به سرقت میبرند، او دلنگران میراث سترگی بود که از ایرانشهر در حافظه تمدنی بسیاری از مردمان منطقه بر جای مانده است و بر همین اساس حتی سیاست خارجی امتگرایانه را نیز به نقد میکشید. سیدجواد در زمانهای که «باد بینیازی خداوند» گویی باز وزیدن گرفته است و در حالی که «تباهی مزاج دهر» از «انقلاب زمانه» رونمایی میکند، ایران را تنها گذاشت. یکی از مهمترین و پربسامدترین اصطلاحات اندیشه او، «خلافآمد عادت» بود و گویی باید در وداع او نیز این ویژگی مهم فرهنگ ایرانی را که طباطبایی برخی از نمودهای تاریخ ایران را
با آن میتوانست توضیح دهد، بازجست و به تأمل نشست که درخت آن «دومین نوزایش ایران» که طباطبایی بدان امید بسته بود، چگونه در فقدان مهمترین متفکر خود، ثمر خواهد داد؟ به هنگام چشیدن میوه این درخت، شاید طباطبایی را بتوان بر فراز تاریخ آنگونه دید که زمانی شاعر خراسانی معاصر، مهدی اخوان ثالث، شعر «چاووشی» خویش را با آن آغازیده بود: « بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند/ گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش/ فشرده چوبدست خیزران در مشت/ گهی پُر گوی و گه خاموش/ در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند». در آن روز شاید «ما هم راه خود را میکنیم آغاز»؛ راهی بیبرگشت.