آیا یک نهاد هست که در ایران هنوز کار میکند! /نقد فیلم زیبا صدایم کن
فیلمی در ژانر سینمای آموزشی، سینمای نوجوان. یک «معرفی نسلی» از صدرعاملی که برای بازگشت دیرهنگام سینمای مرجع به زندگی و زبان نسل جدید پیشقدم شد؛ از ترانه علیدوستی تا اکنون نیز ژولیت رضاعی. فیلمنامه اقتباسی است با دخلوتصرف زیاد از نوشتۀ فرهاد حسنزاده (۱۳۹۴) و تولید کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
![آیا یک نهاد هست که در ایران هنوز کار میکند! /نقد فیلم زیبا صدایم کن](https://cdn.hammihanonline.ir/thumbnail/gEnuqZEkUytY/Z0T8H9pYUbXo0sZ7HQQFz9mwkWgq1msqI-PUzQgdl58HTihA77461eh9QcdbyEAHlZBGJeEAmHRmAW9R8oQU4E4IMK8vpcX_-0Dpekon9Xfo1UzuB6lKCg,,/47029+copy.jpg)
میترسم بخوابم داداش!
تو خواب یکی هست میافته دنبالم...
فیلمی در ژانر سینمای آموزشی، سینمای نوجوان. یک «معرفی نسلی» از صدرعاملی که برای بازگشت دیرهنگام سینمای مرجع به زندگی و زبان نسل جدید پیشقدم شد؛ از ترانه علیدوستی تا اکنون نیز ژولیت رضاعی. فیلمنامه اقتباسی است با دخلوتصرف زیاد از نوشتۀ فرهاد حسنزاده (1394) و تولید کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
خسرو( امین حیایی) پدری که مدتهاست گرفتار اسکیزوفرن شده است و در بیمارستان روانی میماند، قبلاً همسرش او را (یا خود را از او) رها کرده و زیبا دخترشان اکنون در آستانۀ 17 سالگی در «مرکز نگهداری تأمین اجتماعی» میماند، درس میخواند، کار هم میکند و درگیر حس استقلالطلبی و هویت شخصی توأم با احساس بیپناهی و تنهایی یک نسل است. در همان صحنههای نخست، چالاکی و رشد دختری را میبینیم که با حاضرجوابیاش، چگونه قاضیِ علیالقاعده مرد! را به ستوه در میآورد و از او مجوز افتتاح حساب و تهیه کارت بانکی میگیرد.
پدر ودختر جز دوره کودکیاش همدیگر را ندیدهاند و اکنون خسرو که حسرت مرور روزانه آلبوم خانوادگی او را از پای درآورده است، تصمیم به مرخصی میگیرد حتی اگر شده یکشب، فقط یکشب، تا پیش دخترش برود و 17 سالگی تولد را پیش او باشد. قبلاً هدیه تولد برای او گلدانی با گل کاغذی فرستاده و بعد متوجه میشویم که گردنبدی طلایی در خاک این گلدان پنهان کرده است؛ پساندازی برای زیبا. روانپزشک مرکز او را مجاز به ترخیص نمیداند.
از همان ابتدای فیلم در اتاق معاینه، روانپزشک را سوژهای مسلط میبینیم با تعاریف پوزیتیویستی دانش مرسوم «تنظیمات بیمارستانی/ تیمارستانی» و یک پدر که ابژۀ یکسویۀ بیحسّ او شده است. خسرو با پنهانشدن در صندوق عقب ماشین مددکار مهربان (ستاره پسیانی) بیرون میآید و در پی زیبا میرود. بقیه فیلم یکروز پرماجرا بین این دختر و پدر است در اینسو وآنسوی خیابانهای تهران، نسلی دهه پنجاهی و نسل زِد.
فیلم میکوشد نقدی اجتماعی در سیاق رئالیسم انتقادی1 بشود. شخصیتهای فیلم بهجای اینکه رمانتیک باشند، ترومایی و پروبلماتیک هستند و شخصیتهایی افشاگر که هر یک زبان حال مشکلاتی در شهر هستند. هرچند این رئالیسم در فیلم ایرانی نه خیلی سرد بلکه قدری ولرم از آب درآمده است. با این حال شخصیتهای فیلم میکوشند بر چیزهایی گواهی بدهند که تو گویی اصراری روزمره و رسمی بر ناچیز جلوه دادن آنها هست ولی فیلم با صدای بلند میگوید نه! اینطور نیست و در اینجا چیزهایی هست، اینجا مسئلههایی هست.
تهران، شهری دفورمه و گرفتار وضعیتی آنومیک است با گروهی از فراموششدگان اجتماع؛ نسل گرفتار، نسل آسایشگاهی، نسل پرورشگاهی، نسل مشاغل موتوری و نسل طردشده و دیگری شده. در گوش خسرو گاه صداهای مهیبی میپیچد و رعشه بر کل بدنش میاندازد. فقط اسکیزوفرنها شاید جمعیتی نزدیک به یکمیلیون نفر در ایران باشند که اگر بخواهند بستری بشوند گویا 11 هزار تخت دولتی بیشتر برایشان نیست، دارو پیدا نمیشود و هزینه تختهای خصوصی نیز به ماهی 60-50 میلیون تومان میرسد؛ آیا اینها گویی لامپهای سوختۀ ساختمانی پرطمطراق شدهاند.
در فیلم انواع نهادها وساختارها را میبینیم که پروبلماتیک شدهاند. فرماسیون قدرتهای مالی، سرمایهای و ایدئولوژیک خود را در شهر و بر شهر هژمون کردهاند. یک نمونه از نابازار سوداگر منفعتپرست و بیرحم را در کارفرمای جوان و مغرور باشگاه ورزشی میبینیم که بیاعتنا بر سر میز صبحانه رنگین نشسته و حاضر به پرداخت حقوق عقبافتادۀ کارگری زیبا نیست و میگوید همین که اینجا میآیید و سبک زندگی طبقات بالا را میبینید، خودش بهترین سود برای شماست! خانواده با جدایی، اعتیاد و مشکلات روانی دست به گریبان است.
سیستمهای مختلف ادارۀ جمعیت ناکارآمد شدهاند؛ نهتنها ناکارآمد که ناهمزمان با زیست جهان اجتماعی شهر و بلکه حتی نامهربان با جامعه نیز هستند، شاهدش در سیاستهای فرهنگی و رفتار گشت ارشاد با سبک زندگی نوجوانان و جوانان است که خسرو را وا میدارد برای نجات دختران وارد عمل بشود. حتی سازمانهای اجتماعی عامالمنفعه (نمونه خیریهای که میخواست برای زیبا، محلی فراهم بکند) دچار شوآف و از دست دادن اعتماد عمومی شدهاند.
سرمایههای اجتماعی در حال فرسایشاند. برادر، سر برادر کلاه میگذارد. خلیل، عموی زیبا، پول خسرو را بالاکشیده است و اکنون بیاعتنا به مشکلات این پدر و دختر، حاضر است رسماً بنویسد و مهر بزند که نه برادر خسرو و نه عموی زیباست. تنشهای گذار از پدرسالاری، به انواع فاصلههای نسلی انجامیده است. اما هنوز یک بقیۀ انسانی! و یک نهاد پایه هست که اصرار دارد کار بکند.
نهاد انسانی هرچند به نفَسنفَس افتاده است ولی همچنان در تمنای زندگی و در تقلاست تا نقش خود را بر این وضعیت خراب بزند. خانم مددکار بهرغم مقررات قالبیِ بیمارستان، میکوشد مشکل بیماری را که نیاز عمیق به دیدن دخترش دارد؛ درک بکند و با حس مراقبت مادرانهاش به او یاری برساند. هنوز عشق هست، دوستی هست، مهربانی هست. ایمان هست. هنوز آب باریکۀ ارتباطات انسانی جاری است. خسرو با وجود بیماریاش وقتی در اتاق مدیر آسایشگاه متوجه کار نکردن پاندول ساعت دیواری میشود، به مرمتش میکوشد.
خسرو با اعمالش از دانش رسمی و متداول روانپزشکی، شالودهگشایی2 میکند. فاصلههای نسلی نمیتواند امکانهای گفتوگو و همفهمی را یکسره برچیند. خسرو میخواهد مشکلاتی را که برای دخترش به وجود آمده است جبران بکند و با او جشن تولد بگیرد. برای آینده او فکری کرده است و اکنون میخواهد پابهپای او راه برود، از زبان او سر در بیاورد، احساس او را بو بکشد و از روزنهای به جهان وسیع خیال یک نسل متفاوت چشم بدوزد.
زیبا نیز که مدتها حتی حاضر نبود به تلفنهای پدر جواب بدهد اکنون با او وارد جریانی از گفتوگو شده است؛ گفتوگوهایی هرچند گاه صریح و عتابآلود که ضجه اعتراض یک نسل بیپناه است: «بابا! نحسی هم یه اندازه داره، برو بریز رو یکی دیگه». اما سرانجام با تقلای دوجانبه پدر و دختر درنهایت به سطحی از همدلی میرسد. اولِ فیلم، پدر در پی دختری معترض و رنجیده میرود و در انتهای داستان اما این دختر است که با چشمان پرمهر نگرانش، شب هنگام پدر گرفتار خویش را تا آسایشگاه بیماران روانی بدرقه میکند.
چشمها با هم کاری میکنند چنانکه چشمان این پدر و دختر با هم کردند. نهاد انسانی در این سرزمین حتی گاه از طریق خاطرات ازلی سر بر میآورد؛ باور به مکافات، عموخلیل را حتی به حال خود رها نمیکند و بر او نهیب میزند؛ اگر هم نشد در بخش خودآگاه بیداری، دستکم در ناخودآگاه عالم خواب: «میترسم داداش! تُو خواب یکی هست که میافته دنبالم...»
صدرعاملی، فیلمسازی مؤلف است. این فیلم او یک نقد اجتماعی است. هرچند در ادامه، صحنههایی از آن اسیر تفنن و فانتزی میشود و به ذوق میزند بهحدیکه آرزو میکنیم ایکاش فیلم همینجا تمام بشود و بیش از این دیگر نیازی به کلیشههای تکلفآمیز نباشد. اما درمجموع، فیلم نهتنها نشانهای از یک بقیۀ انسانی و یک جاری زندگی در اینجاست بلکه شاید به این تأویل نیز دامن میزند که وقتی یک جامعه درمانده شده و به حدّ استیصال میرسد، تنها یک تخیل نیرومند اجتماعی است که میتواند او را سرپا نگه بدارد و حس بیوس، عشق و زندگی بدهد، تخیلی که اگر هم قدری خلافآمدِ عادت، شاید بتواند نشانکی از ادامۀ زندگی در اینجا باشد....
پینوشتها:
1-از بالزاک و گورکی تا لوکاچ و گولدمن
2-در معنای دلوزی و گتاریاش