| کد مطلب: ۴۳۹۰

درباره احضار شدن

وقتی شرایط برزخ را از سر می‌گذرانیم...

وقتی شرایط برزخ را از سر می‌گذرانیم...

هرتا مولر در رمان «قرار ملاقات» شروع درخشانی دارد. کوتاه، کوبنده و گویا. او می‌نویسد: «احضار شده‌ام، پنجشنبه، رأس ساعت 10». خودش به‌تنهایی یک داستان کوتاه است. داستانی درباره «احضارشده‌گان». احضار، کلمه رایجی در زبان نیست و همان اندک کاربردهایش هم عموماً با پسوندی توضیح داده می‌شود، احضار روح یا احضاریه دادگاه اما احضار شدن با همه اینها فرق دارد، درست در میانه این دو معنی است. روح بودن و دادگاهی شدن. هر دو هست و هیچ‌کدام نیست. البته مدتی است برای این مفهوم کلمه رسمی‌تری به‌کار برده می‌شود؛ دعوت، مباحثه، جلسه گفت‌وگو و... اما محتوا همان است. احضار می‌شوی و کسی نمی‌فهمد، چون نانوشته‌اش بر سکوت استوار است. حتی شاید گفتنش لوس‌بازی قلمداد شود یا تلاش برای جلب‌توجه یا خود را در معرض شماتت قرار دادن که وقتی عده‌ای رنج زندان را تحمل می‌کنند، از «احضار» گفتن مصداق همان ناشکری است. اینجاست که احضارشده‌گان به ارواح بدل می‌شوند. ارواحی مدام در جست‌وجو؛ ارواحی که بعد از شنیدن صدای مؤدب، متحکم و مماشات‌ناپذیر پشت تلفن یک‌باره از جهان واقعی کنده و تا روز و ساعت حضور در «نامکان» اعلام‌شده در هزارتوهای ذهن ‌خودشان فرو می‌روند؛ ارواحی که یک‌باره می‌فهمند «کاری کرده‌اند» اما تا «روز ملاقات» نمی‌فهمند چه‌کار، حتی گاهی بعدش هم نمی‌فهمند. اساساً فهم‌شان در اغلب اوقات تأثیری هم ندارد؛ چون برداشت مسلط آنی است که احضارکننده تشخیص بدهد. «احضار شدن» به‌معنای در برزخ قرار گرفتن است و وقتی آن‌قدر تکرار می‌شود که شماره از دست فرد خارج شود به یک تلخی بی‌پایان در ته حلق بدل می‌شود. مثل یک دل‌آشوبه دائمی، احضارشده‌گان، نه حاضرند، مثل هر شهروندی، و نه غایب، مثل یک زندانی؛ معلق‌اند و اساساً شاید هدف از هر احضاری هم همین باشد. تبدیل انسان به «بشقاب‌های شرودینگر»، خردشده و ناشده تا زمانی که در کمد باز شود و بعد...
این‌طور به نظر نمی‌رسد اما این تلفن‌های ساده زندگی را مختل می‌کند؛ مثل هر وضعیت معلق دیگری، مثل وقتی منتظری اتفاقی بیفتد و نمی‌افتد، مثل وقتی منتظر تلفن هستی که زده نمی‌شود. مولر این وضعیت را به‌صورت درخشانی در یک تصویر خلاصه کرده است: «همیشه از سه صبح صدای زنگ ساعت را می‌شنوم که رأس ساعت 10 را اعلام می‌کند. رأس ساعت 10، رأس ساعت 10».
خاطرم هست یکی از بارها، از صدای آن‌سوی خط خواستم که وقت ملاقات من را از 12 به 11 جابه‌جا کند. مرد جوان خوش‌برخوردی بود، توضیح داد نمی‌شود. از من اصرار و از او انکار تا مطابق انتظار، نظر او به کرسی نشست و بعد، من تازه از خودم پرسیدم این اصرار برای چه بود. صادقانه اینکه ساعت 12 برای من حتی بهتر هم بود. ساعت 11 هم کاری نداشتم، اما کم‌کم که غبار اضطراب و ابهام حول تلفن کنار رفت و مثل یک احضارشده حرفه‌ای توانستم به خودم مسلط شوم فهمیدم تنها دلیلم عادت به ساعت 11 است، چون مابقی احضارها رأس همین ساعت اتفاق افتاده بود. من شرطی شده بودم. انگار این ساعت در ذهنم به این کار اختصاص یافته باشد یا مغزم برای هماهنگی با این ساعت کار ساده‌تری در پیش داشته باشد. ساعت 11، ساعت 11.
احضارشده‌گی یک وضعیت است که به زبان مارک اوژه، جامعه‌شناس فرانسوی، در یک «نامکان» اتفاق می‌افتد اما تبعاتش هرگز به آنجا محدود نمی‌ماند. یحتمل این‌هم یکی از دلایل پشت هر احضاری است. اعمال قدرت بدون اینکه قدرتی فراتر از یک تلفن به‌کار برده شود. به تجربه برخوردها در «نامکان»ها مؤدبانه، محترمانه و حتی‌المقدور صمیمانه است. گفتی یک پروتکل سازمانی باشد، اما اینها نافی هجوم احساس‌های منفی نیست. بدترین چیز این حس که آیا افکارم از توی صورتم بیرون می‌زند؟ پاسخگوی چه چیزی باید باشم؟ اصلاً چه‌کاری کرده‌ام و از همه بدتر آیا از اینجا بیرون می‌روم یا نه؟ این فکر حقارت‌آمیز است اما دلیلی برای این تحقیر وجود ندارد. کسی تو را در آن اتاق‌های معمولاً خالی آزار نداده است. برای این وضعیت کلمه نیست. اما اگر هیچ کلمه‌ای نباشد چه می‌شود، نمی‌دانم، احضارشده‌گی غیرقابل‌توصیف است، همان روح‌شده‌گی است. در برزخ ماندن است. جایی که مدام این جمله در گوش‌ات طنین‌انداز است که می‌دانم به چه فکر می‌کنی، نمی‌توانی انکارش کنی و تو مدام فکر می‌کنی چه‌کار کرده‌ای. پرسشی که شاید هیچ‌وقت جوابی برایش پیدا نکنی، چون بنا بر تمام قوانین رسمی کشور تو کاری نکرده‌ای، اما لزوماً نظر تو برای آنها قابل‌قبول نیست و این معادله قدرت است.

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی