درباره عکسی از ابر ماه در سیدنی استرالیا
یک شب گرم تابستان بود که نسبتم با آسمان عوض شد. تا قبل از آن هر چه بود حرفهای صد من یک غازی بود که در شبنشینیهای خانوادگی از ماه کامل و خورشید گرفتگی و ماهگرفتگی میشنیدم. بزرگترها میگفتند شبهایی که ماه کامل است جنون دیوانهها عود میکند، گرگینهها به زوزهکشی میافتند، آتش عشق عشاق شعلهور میشود و اگر بچهای به دنیا بیاید ماه گرفته میشود. درس خواندههای فامیل یک پله بالاتر را میدیدند و بحث علمی میکردند و تاثیر جرم حجمی و گرانش ماه و زمین و حجم آب بدن انسان را وسط میکشیدند و دل و ذهن بچههای فامیل را به جزر و مد درمیآوردند. من در تمام این شبنشینیها چنان دقیق به حرفها گوش میکردم و دل میدادم که اگر خودم را نمیشناختم میگفتم کودکی «اگزوپری» را زندگی میکردم. با این حال همه این حرفها را میشنیدم اما در نسبتم با آسمان تغییری پیدا نمیشد. کسوف و خسوف و ابرماه برایم اهمیت علمی پیدا کرده بود. حضیض مداری و مدار گردش ماه و خورشید را در خیال میدیدم. موقع آخرین خورشیدگرفتگی کامل قرن بیستم، خودم را به آب و آتش زدم و یک جین «فلاپی دیسک» را نفله کردم تا بتوانم برای دمی هم که شده این پدیده علمی و عظمت آسمانی را به چشم ببینم که آخر نشد آنچه باید. سالها از آن روز گذشت و بارها و بارها به گوش و چشم خود شنیدم و دیدم که اخبار از عجیبترین و بزرگترین و نزدیکترین کسوف و خسوف و ابرماه و... میگوید. سالها گذشت اما همچنان ماه برایم همان ماه، خورشید همان خورشید و آسمان همان آسمان، که یک شب گرم تابستان همه محاسباتم را بر هم زد. یک شب گرم تابستان که با رفیقی خیابانهای تهران را گز میکردم. یک شب که اول ماه بود. مادرم یادم داده بود هر وقت ماه نو را دیدم زیر لب بگویم «اللهم و صلی علی محمد و آل محمد» و به سبزه یا درختی نگاه کنم. ماه را دیدم و وسط اتوبان دنبال درختی بودم که نبود. سر چرخاندم که چشمم به صورت رفیقم افتاد. اول گمان کردم حیرانیام را دیده و میخواهد ایستگاهم را بگیرد، آمدم چشمم را بدزدم و دلیل پریشانیام را بگویم که خنده شیرینی کرد و زیر لب گفت بگو ماه رو دیدم تو رو دیدم.
نظرهای من