بگذاریـد زندگـی کنـم
مروری بر اندیشه آیزایـا برلین در بیستوپنجمین سالگرد مرگ او
مروری بر اندیشه آیزایـا برلین در بیستوپنجمین سالگرد مرگ او
پری اندرسون، نویسنده مارکسیست انگلیسی در شماره 50 نشریه نیو لفت ریویو در سال 1968، مقالهای با عنوان «مولفههای فرهنگ ملی» نوشت و ضمن مرتجع و غیر انقلابی نامیدن کل فرهنگ «رسمی» بریتانیای پس از جنگ، بخشی عمده از گناه این مصیبت پیشآمده را به گردن موج مهاجرت متفکران تبعیدی سفیدپوستی انداخت که در فرار از نازیسم و کمونیسم و در جستوجوی نظم مرتجعی که به آن تمایل داشتند، به بریتانیا پناه آورده بودند؛ مهاجرانی غالبا یهودی یا یهودیتبار که سیطره آنها بر فرهنگ انگلیس، بهزعم اندرسون، این فرهنگ از رمق افتاده را زیر پا له کرده بود. در سیاهه اندرسون، در کنار نام کسانی چون ویتگنشتاین، مالینوفسکی، نامیر، پوپر، گامبریچ، آیزنک و ملانی کلاین که فلسفه، انسانشناسی، تاریخ، نظریه اجتماعی، زیباییشناسی، روانشناسی و روانکاوی را غصب کرده بودند، نام آیزایا برلین نیز بهمثابه غاصب نظریه سیاسی به چشم میخورد. فیلسوف سیاسی، مورخ اندیشه و یکی از برجستهترین نظریهپردازان سیاسی تفکر لیبرالیسم که وقتی در پنجم نوامبر 1997 درگذشت، ویلیام والدگریو در دیلی تلگراف چنین نوشت: «اگر از من میپرسیدید، منظورم از انگلیسی دلخواه چیست، شما را میبردم تا تماشا کنید آدمی لتونیایی، یهودی، آلمانی، ایتالیایی را که آمیزه همه فرهنگهای اروپا بود. شما را میبردم تا آیزایا برلین را ببینید.» آیزایا برلین، اما که بود و چه گفت؟
آرامش در آشوب
آیزایا برلین در سال 1909 در خانوادهای ثروتمند در ریگا، پایتخت لتونی که در آن زمان بخشی از روسیه بود، به دنیا آمد. در سالهای مقارن انقلاب 1917 روسیه، او و خانواده در پترزبورگ ساکن شدند؛ سکونتی که بهواسطه قدرت گرفتن بلشویکها و مصائب رخداده، کوتاه بود و به مهاجرتی ابدی به انگلستان در سال 1921 منجر شد. برلین جوان در آکسفورد تحصیل کرد و مدتی مدید از زندگی او جز چند سالی که در مسکو و واشنگتن گذراند، در همانجا به تدریس گذشت. در جنگ جهانی دوم، در سفارت بریتانیا در واشنگتن و نیویورک فعال بود و گزارشهای ویژه او، توجه بسیاری از مقامات سیاسی نظیر چرچیل را به خود جلب کرده بود. سپس مدتی را نیز در شوروی گذراند؛ دورانی که باعث آشنایی او با بوریس پاسترناک، آنا آخماتووا و شماری از روشنفکران روسی شد که از تصفیههای استالین جان سالم به در برده بودند، اما شبح ترسناک کمونیسم بر تمام زندگیشان سایه افکنده بود. همین دیدارها و آشناییها بهخصوص آنچه در آخماتووا دید و مصیبتی که بر این شاعر به جرم همین دیدار، بعدتر رفت، بیش از پیش برلین را متوجه مصائب توتالیتاریسم کرد و بر اندیشههای بعدی او که طیفی گسترده، از بررسی تاریخ روشنفکری روسیه و نظام فکری حاکم بر شوروی تا معرفی نویسندگان و شاعران جنبش رمانتیسم، از نظریهپردازی درباره عصر روشنگری تا برساختن الگویی خاص از نظریه سیاسی لیبرالی، از نقد جبر تاریخی تا دفاع جانانه از آزادی سیاسی غرب را دربرمیگرفت، تاثیری عمده بر جای گذاشت. تلخیص آرای برلین در حد مقدورات متنی کوتاه چون این متن نیست، اما شاید بتوان از منظر نگرش او به توتالیتاریسم که با تجربه زیسته او در قرنی که خود «بدترین قرن در همه دورانها» مینامید، مقارنت داشت، افکار او را رصدی سریع کرد. برلین در نخستین مقاله کتاب «سرشت تلخ بشر» که «در پی دنیایی آرمانی» نام داشت، از این سخن گفت که دو عامل مهمترین عوامل برسازنده تاریخ قرن بیستم بودند: پیشرفتهای تحسینبرانگیز علم و فناوری از یکسو و توفانهای عظیم ایدئولوژیکی که به مطلقاندیشیهای چپگرایانه، راستروانه، مذهبی، نژادی و ملی انجامید. برلین خود از اینکه در چنین هنگامه وحشتی، زندگی آرامی را از سر گذرانده، حیرتزده بود، اما این آرامش مایه فراموشی ظلمت نشد. او تا توانست به ظلمت نگریست؛ منتها به سبک خاص خودش و آنگونه که مایکل ایگناتیف، به درستی توصیف کرده بود: «شکاک، طنزآمیز، بیتعصب و آزاد.»
عصر توفان ایدئولوژیها
برلین را باید در کنار اندیشمندانی چون فریدریش فون هایک و کارل پوپر ازجمله لیبرالهایی دانست که در بحبوحه میانه قرن بیستم و درحالیکه جهان تجربه و پیامدهای دو ایدئولوژی توتالیتر چپ و راست، کمونیسم و فاشیسم را از سر میگذراند، بدون تعارف به دفاع از لیبرالیسم برخاستند و مصائب نهفته در استبداد سیاسی و اقتصاد دولتی را گوشزد شدند. پوپر «جامعه باز و دشمنان آن» را نوشت و در آن نشان داد، چگونه ایدههای تمامیتخواهانه فلاسفهای چون افلاطون، هگل و مارکس راه به «جامعه بسته»ای میبرد که در آن آزادی سیاسی و دموکراسی جایی ندارد. هایک در «راه بردگی» سوسیالیسم مبتنی بر اقتصاد متمرکز دولتی را مستعد شکلگیری دیکتاتوری فراگیری دانست که بر زندگی خصوصی آدمیان نیز مسلط خواهد شد و آنان را به بردگی خواهد کشاند. از نظر او، فاشیسم نیز تا آنجا که به برنامهریزی اقتصادی متمرکز و تسلط دولت بر فرد مربوط میشود، نه رقیب سوسیالیسم که رفیق آن بود. برلین اما از منظری فلسفیتر به ماجرای توتالیتاریسم و کلیتگرایی مستتر در آن پرداخت و از چندین موضع، نقد آن را آغاز کرد. از منظری کلان میتوان آموزههای اصلی مورد آماج برلین را در سه گزاره خلاصه کرد. در اندیشه توتالیتاریسم اولا دولت و مصالح آن، در هر صورت ممکن، از فرد و منافع او، برتر و مهمتر است. ثانیا باید الگو و ترکیبی واحد و برگزیده از ارزشها و غایات در جامعه بهمثابه الگوی رسمی حاکم باشد. ثالثا، افکار و اعمال متفاوت از الگوهای رسمی برتر، جایی برای ظهور و بروز ندارند و هر فکر و کنشی تنها تا آنجا مجاز است که موید قدرت دولت و ایدئولوژی حاکم باشد. نتیجه عملی این سه گزاره آن است که دولت حق دارد بنا به صلاحدید خود، در همه جنبههای زندگی و اندیشه فرد دخالت کند و خود از طریق ابزارهای اقتصادی، نهادهای فرهنگی و اوامر سیاسی به اصلیترین نهاد تولیدکننده ارزشها درآید. چنین امری اما با آموزههای لیبرالیسم بهخصوص لیبرالیسم کلاسیک، در تقابل مطلق است و میتوان برخی محورهای تفکر برلین را در موضعگیری او علیه همین سه گزاره کلیدی توتالیتاریسم صورتبندی کرد. فراتر از این اما اهمیت برلین در این بود که در کنار موضعگیری علیه سه گزاره ذکرشده، دست به ریشهیابی تاریخی اندیشه کلگرایانهای که بهزعم برلین محرک عمده افکار و احساسات توتالیتر است نیز زد و در این مسیر به بررسی ژرف تاریخ فلسفه غرب از افلاطون تا عصر روشنگری پرداخت و نشان داد برخی مصائب برآمده در قرن بیستم، محصول عقلگرایی تمامیتخواهانهای بوده است که در سنت تفکر غرب چونان دال اعظم ظاهر شدهاند و سایر افکار را تحتالشعاع این ایده بنیادین کردهاند که میتوان با استمداد از خرد به تجدید تمامعیار سازمان عقلانی جامعه دست زد و مردمان را از بند تعصبات، خرافات، سنتهای نیندیشیده و خطاهای نهادینهشده، آزاد کرد. در چنین توصیفی از وضعیت، همواره بار امانت بر دوش گروهی از نخبگان فکری، از شاه ـ فیلسوف افلاطونی تا فیلوزوفهای عصر روشنگری گذاشته میشود تا بهطرزی مطلقگرایانه، انعطاف ناپذیر، بدون راه دادن به احساسات و عواطف و بهطرزی نامتساهل، جاده پیشرفت جهان را بکوبند و به پیش بروند. برلین معتقد است، از بطن چنین اندیشهای است که گولاک و آشویتس پدید آمد. پوپر نیز البته به چنین تبارشناسی تاریخیای دست زده بود، اما اولا نگاه نقادانه برلین به عصر روشنگری و واکنشهایی که این دوران برانگیخت، نزد پوپر، محدود ـ اگر نگوییم مفقود ـ است و ثانیا مهمترین نقطه تمایز برلین این بود که او به اهمیت «چندپارگی آدمی» در اثر انگیزههای متعارض و تعارض اهداف متفاوت، اعتقاد داشت و این عقیده نخ تسبیح بازیگوشیهای فکری او بود. اینک اما بازگردیم به سه نقد برلین بر سه گزاره اصلی توتالیتاریسم.
آزادی منفی در برابر آزادی مثبت
برلین در مقاله «مفاهیم دوگانه آزادی» میان دو تعبیر از آزادی تمایز قائل می شود؛ «آزادی منفی» (آزادی از) و «آزادی مثبت» (آزادی برای). برلین این دو تعبیر را معادل آزادی برای خود تجربی و آزادی برای خود حقیقی نیز قلمداد میکند. آزادی منفی در پاسخ بهاین پرسش که «چیست و کجاست آن قلمرویی که در محدوده آن، شخص یا گروهی از اشخاص، عملا آزادی دارند (یا باید آزادی داشته باشند) تا بدون دخالت دیگران آنچه را بخواهند عمل کنند و آنچنان که میخواهند باشند؟» معنا پیدا میکند. به بیانی دیگر، «حکومت تا کجا در زندگی من دخالت دارد؟» پاسخ برلین این است که بخشی از وجود انسانی باید از نظارت اجتماعی مستقل باشد و در حوزههایی از زیست انسانی که مرتبط با «خودهای ضعیف، میلمحور، شهوانی و تجربی» است، فرد باید بتواند کاری که میخواهد را انجام دهد و دیگران نتوانند مانع کار او شوند.
در مقابل این برداشت از آزادی، که با برداشت لیبرالیسم کلاسیک از آزادی و عدم دخالت دولت و کلیسا در ساحات حیات فردی، اقتصادی و فرهنگی سنخیت دارد، برداشت دیگری از آزادی نیز وجود دارد که برلین آن را آزادی مثبت نام مینهد و آن را مستعد ایجاد جوامع بسته و توتالیتر میداند. این سنخ از آزادی در پاسخ به این پرسش مطرح میشود: «منشأ کنترل یا نظارت که میتواند کسی را وادار کند به فلان طرزخاص عمل کند یا فلان طورمعین باشد، چیست و کیست؟» برلین سه منظور از آزادیمثبت مراد میکند: خودمختاری فردی، عمل بر حسب مقتضیات عقل و حق مشارکت در قدرت عمومی. بهزعم برلین، معنای نخست این مفهوم، در اندیشه غربی بهصورت دوم مسخ شده و نتیجه این مسخ، تبدیل «خود» مندرج در «خودمختاری» به دو بخش والا و عقلانی و پست و غیرعقلانی بوده است؛ امری که در تحلیل نهایی به غلبه بخش والا بر بخش پست و در عمل به نفی اصل آزادی، حکم خواهد داد. برلین پیشفرضهای مستتر در چنین مسخی را چنین برمیشمارد: «نخست آنکه آدمیان یک هدف حقیقی بیش ندارند و آن این است که خود را به روشی عقلایی اداره کنند. دوم آنکه مقاصد همه انسانهای عقلایی بهضرورت باید با الگویی واحد، هماهنگ و کلی، قابل انطباق باشد. این الگو را برخی از مردم بهتر و روشنتر از دیگران میتوانند بخوانند و دریابند. سوم آنکه مسئله تعارض، و مصیبت آن، کلا از برخوردی ناشی میشود که در میان خرد از یکسوی و نابخردی یا کوتهخردی (عناصر نابالغ و رشدنایافته) از سویدیگر، بهوجود میآید. این برخورد -چه فردی و چه دستهجمعی- اصولا قابلاجتناب است چنانکه جنگ و پیکار دو عاقل کامل اصلا غیرممکن است. چون همه مردم سرانجام به این مرحله از کمال برسند، برحسب طبیعت یکسان و مشترک خود از قوانین عقلایی تبعیت خواهند کرد و به اینگونه در همان حال که مطیع قانونند، به آزادیکامل دست خواهند یافت.»
تکثرگرایی ارزشی
تردید در همین پیشفرضها، برلین را رهنمون این پرسش میکند که آیا امکان ندارد سقراط و دیگر بنیانگذاران سنتغربی اخلاق و سیاست، با پذیرش چنین مفروضاتی ما را به بیراهه رسانده باشند؟ آیا نمیتوان به جدایی فضیلت از دانش و جدایی هر دو از آزادی اندیشید؟ آیا کوندورسه برخطا نبود وقتی نوشت: «طبیعت، حقیقت، سعادت و فضیلت را چون زنجیرهای ناگسستنی بههم میپیوندد.» براین اساس است که برلین طرح نقد گسترده خود بر فلسفه سیاسی غرب، از افلاطون تا مارکس را پی میریزد و با بررسی بنیادهای این سنتاندیشگی، تناقضهای آن را نشان میدهد. به نظر برلین، جریان غالب در فلسفه غرب به جهان بهمثابه کلیتی عقلانی و به تاریخ چونان فرآیندی هدفمند مینگرد و همانطور که در بحث از آزادیمثبت بیان شد، غایت انسان را با تحقق غایت تاریخ یکسان میشمارد؛ بهنحوی که زیست اخلاقی انسان باید تابعی از نظم معقول هستی باشد. در این سنت، انسان چونان موجودی یکپارچه و تهی از تضاد درک میشود و همانطور که امکان تجمیع همه خیرات در هستی وجود داشته است، انسان نیز میتواند به مرحله کمال و برخورداری همزمان از همه ارزشها دست یابد. چنین درک وحدتگرایانهای خود را در الگوهای اتوپیایی غربی نظیر جامعه بیطبقه، تکنوکراتیسم و... نشان میدهد و راه را بر فهم کثرتگرایانه جهان که طی آن نمیتوان برای هستی، تاریخ و آدمی غایتی را مفروض گرفت، میبندد.
برلین آشکارا با این رویکرد وحدتگرایانه مخالف است و چون انسان را موجودی میداند که بهواسطه تکثر در غایات و مقاصد، «خود را بهگونهای غیرقابلپیشبینی عوض میکند»، معتقد است کثرتگرایی «در مقایسه با خواستههای کسانی که دنبال هدف مثبت استقلال و حاکمیت طبقه یا ملت معینی ـ یا همه بشریت ـ هستند»، «آرمانی انسانیتر» است؛ زیرا «برخلاف روش شیفتگان «سیستم» نمیخواهد آدمی را، بهنام آرمانی دوردست و ناهماهنگ، از چیزهایی که در زندگانی او ضرورت دارد محروم کند.» برلین میگوید، فیلسوفان روشنگری قصد داشتند ارزشهای انسانی را براساس ماهیت آدمی استخراج کنند و معتقد بودند، همه انسانها در طلب چیزهای یکسان غیرمتعارضی هستند؛ حال آنکه رومانتیکها به درستی دریافته بودند ماهیت بشر، تعارضآمیز است و ارزشها نیز کشفشدنی نیستند، بلکه ابداعاتی هستند متناسب با تاریخ و فرهنگ خاص زمانه. از نظر رورتی و همنوا با برلین، اگرچه اکثر فلاسفه پیش از هگل، نگرشهای جهانشمول و بنیانگرایانه داشتند، اما اگر این سخن هگل را مبنا قرار دهیم که «فلسفه، زمانه خود را اندیشه کردن است»، آنگاه میتوان گفت فلسفه، تابع تاریخنگاری خواهد شد و رفتارهای انسان و نهادهای سیاسی نیز محصول موقعیتهای تاریخی انضمامی هستند. این خود تاییدیهای خواهد بود بر کارنامه برلین، زیرا او نیز در درجه اول نه فیلسوف که مورخ اندیشههاست و تلاش او بناکردن فلسفهای حولمحور نیازهای یک جامعه دموکراتیک است.
لیبرالیسم آگونیستی
نتیجه چنین درکی از رابطه غایات یعنی «پلورالیسم ارزشی» برلین در نظریه سیاسی به «لیبرالیسم آگونیستی» او انجامیده است. طبق این برداشت، موتور محرکه افکار برلین این ایده است که «ارزشهایغایی بشری، عینی اما مختلف هستند و این اختلاف فروناکاستنی است» و این ارزشهای متضاد که در اغلب موارد، تلفیقناپذیر نیز هستند، قیاسناپذیرند و نمیتوان آنها را با هیچ مقیاس عقلانیای مورد سنجش قرار داد. نتیجه آنکه بهنظر جان گری، برلین برخلاف خوشبینی پانگلوسی رایج در نظریههای لیبرالی، مبنی بر هماهنگی غایاتی چون عدالت و آزادی که تصور جامعهای کامل که همه خیرهای اصیل را محقق میکند، توجیه میکند، بر این باور است که «زندگی سیاسی نیز، مانند زندگی اخلاقی، پر از انتخابهای اساسی میان خیر و شرهای رقیب است و عقل در این موارد ما را بییار و یاور میگذارد و هرچه بکنیم نتیجهای جز خسران و بعضا تراژدی نخواهد داشت.» در امتداد همین منطق برلین حتی میان لیبرالیسم بهمعنای آزادی منفی فردی و دموکراسی بهمعنای مردمسالاری برآمده از رأی اکثریت، اولی را بر دومی ترجیح میدهد زیرا از نظر او این معیار لیبرالی که برخی آزادیهای اساسی آدمی را نمیتوان با هیچ بهانهای ازجمله خواست اکثریت تعطیل کرد، اهمیتی اساسی دارد.
برلین نیز با نظر پوپر درباره عدمامکان پیشبینی کامل آینده نیز موافق است و آن را با گزاره لزوم انتخاب میان ارزشها و خواستهای ناسازگار تلفیق میکند. در فلسفه پوپر، مهندسی اجتماعی ناکجاآبادی مذموم و مردود است، اما میتوان به مهندسی اجتماعی گام بهگام اعتقاد داشت و این اعتقاد برآمده از پذیرش اصل بنیادی هماهنگی غایی ارزشهاست. اما در اندیشه برلین، رقابت تراژیک میان ارزشهایی چون آزادی و برابری، آدمی را ناچار از گزینش برخی ارزشها و طرد دستهای دیگر میکند: «مسئله نه تحقق ارزشها، که مواجهه با ارزشهای ناسازگار است.» بنابراین نهتنها «همه اهداف با هم سازگار نیستند» بلکه «آدمی در فرآیند کوشش در پی اهداف خود، خودش را هم متحول میکند و با این تحول اهدافش را نیز تغییر میدهد.» بنابراین جهد اعظم و دشوار، اما تهی از شور و هیجان، حفظ «تعادل شکننده میان اهداف گوناگون و آدمهای متفاوت» است؛ امری که در دورنمایی واقعبینانه این بصیرت را در خود نهفته دارد: «آدمی نمیتواند همهچیز را با هم داشته باشد.» برلین در پاسخ به این پرسش کانتی که «نظریه سیاسی در چه عالمی امکانپذیر میشود؟» معتقد بود، نظریه سیاسی «تنها در عالمی که غایات با یکدیگر برخورد میکنند، ممکن میشود.» اگر از این منظر به پروبلماتیک سیاست در اندیشه غربی اندیشید، آنگاه شاید بتوان به این فرضیه خطر کرد که بسیاری از نظریههای سیاسی رایج بهمعنای برلینی کلمه، نظریه سیاسی نیستند زیرا در پی درکی وحدتانگارانه از عالم و پدیدههای دنیوی بودهاند و بیشترین همت خویش را مصروف عرضه روایتی هماهنگ و یکدست برای حل پازل جهان کردهاند. براساس چنین برداشتی همه حقایق در خویشاوندی با یکدیگر، درنهایت به یک حقیقت برتر ختم میشوند و برترین عقل متعلق به کسی است که میتواند آن حقیقت برتر را تشخیص دهد و آن را درک کند. این اما از نظر برلین سرابی بیش نیست.
کارل مارکس
(1939ـ 1387)
نخستین کتابی که برلین در 30سالگی نوشت و نیز یکی از نخستین پژوهشهایی که به زندگی و محیط مارکس میپرداخت. با همین کتاب مشخص شد برلین جدا از قدرت سخنوری و استعداد فلسفی، توانی خارقالعاده در حوزه تاریخنگاری اندیشهها دارد. این اثر البته فقط متنی درباره اندیشه مارکس نیست بلکه شرحی است بر مارکسیسم و شخص مارکس. اندیشه مارکس از نظر برلین ثمره دو جریان متفاوت است؛ نهضت روشنگری و شورش رمانتیک علیه نهضت روشنگری. در کنار این برلین به تناقضهای شخصی مارکس نیز توجهی ویژه دارد؛ به اینکه چگونه بیاعتنایی ظاهری او به ملاحظات اخلاقی با بیزاری آشکار او از ستم منبعث از انقلاب صنعتی هماهنگ نیست یا چگونه میشود که متفکری سعادت خانوادگی خود را فدای آرمانی انقلابی کند؟ شاید همین آغاز بود که باعث شد بعدتر اندیشیدن به تنشها و تناقضها به یکی از مهمترین دلمشغولیهای برلین بدل شود.
متفکران روس
(1978ـ 1361)
اولین اثر برلین که به قلم نجف دریابندری به فارسی ترجمه شد. دریابندری در طلیعه کتاب، مقدمهای مفصل درباره برخی از جوانب اندیشه برلین نوشته و این نکته را متذکر شده که «این کتاب هیچ شباهتی به تاریخ فلسفه ندارد بلکه گشتوگذار آزادی است در فضای فرهنگی روسیه در نیمهدوم قرن نوزدهم». کتاب مجموعهای از شش سخنرانی و مقاله است. معروفترین مقاله کتاب نیز بدون تردید مقاله «خارپشت و روباه» است که در آن برلین با استناد به شعری از آرخیلوخوس: «روباه بسیار چیزها میداند، اما خارپشت یکچیز بزرگ میداند»، نویسندگان و حتی افراد بشر را به دو دسته خارپشت (برخوردار از دستگاه فکری منسجم و اصولی) و روباه (دنبالکنندگان اهداف متفاوت و گاه متناقض) تقسیم میکند. از نظر برلین دانته، افلاطون، تولستوی، هگل و نیچه خارپشت و ارسطو، شکسپیر، گوته، بالزاک و جویس روباه هستند.
4 مقاله درباره آزادی
(1969ـ 1368)
ترجمه محمدعلی موحد از «شاید مهمترین و بحثانگیزترین آثار برلین». کتاب شامل دو مقدمه و چهار مقاله است. مقاله نخست، «عقاید سیاسی در قرن بیستم» که در سال 1949 نگاشته شد، به بررسی کمونیسم و فاشیسم میپردازد؛ اولی را وارث ناخلف انترناسیونالیسم لیبرال و دومی را مرحله ورشکستگی ناسیونالیسم عرفانی میداند. در مقاله دوم که «ناگزیری تاریخ» نام دارد، برلین درباره مفهوم ضرورت یا حتمیت تاریخی تأمل میکند و نظر جبرگرایان سفت و سخت و جبرگرایان ملایم، هر دو را مردود میشمارد. مقاله سوم اما یکی از دورانسازترین مقالههای برلین است و عنوان آن این است: «مفاهیم دوگانه آزادی». در این مقاله است که برلین از دوگانه آزادی منفی و آزادی مثبت رونمایی میکند و میان این دو سنخ از آزادی، تمایزهایی معنادار با پیامدهایی فوقالعاده مهم و متفاوت مییابد. مقاله چهارم نیز به تأمل درباره جان استوارت میل اختصاص دارد.
سرشت تلخ بشر
(1990ـ 1385)
برلین علاقهای خاص به این جمله کانت داشت: «از الوار تابخورده بشریت هیچچیز کاملا صافی نمیتوان ساخت.» مترجم کتاب، لیلی سازگار اما با توجه به شعری از فردوسی این جمله را چنین ترجمه کرده است: «سرشت تلخ بشر هرگز میوهای شیرین بهبار نمیآورد.» کتاب شامل هشت مقاله و جستار در تاریخ اندیشههاست که خط فکری خاصی را نیز دنبال میکند. برلین در این کتاب میگوید، دوران آرمانشهرجویی تمام شده است و باید به کثرتگرایی و پذیرش شیوههای مختلف زندگی که میتوانند به اندازه یکدیگر نیز معتبر باشند، تن داد. او میان اعتقاد افلاطونی به حقیقت مطلق و اقتدارگرایی، میان افکار ژوزف دومستر و فاشیسم، میان رومانتیسیسم شیلر و بایرون و ملیگرایی جنگطلبانه پیوندهایی مییابد و میگوید، باید از جستوجوی بیهوده راهحلی واحد برای ساماندادن به جوامع دست کشید.
ویکو و هردر
(1980ـ 1398)
برلین در تاریخ اندیشه غرب سراغ متفکرانی سنتشکن چون ویکو و «ضد روشنگری» و «عقلناباوری» چون هامان و هردر و جنبش رومانتیسم میرود. او البته بهطور مطلق با آرای آنان همراهی نمیکند. برای نمونه، برلین تلاش جنبش رومانتیسم برای تحمیل الگویی زیباشناختی بر واقعیت و لزوم تبعیت همهچیز از قواعد هنر را در شکل افراطی آن مسبب فاشیسم میداند یا نگرشهای متافیزیکی و میراث جبارانه مبتنی بر فلسفه سیاست هویت را نقد میکند اما امکانات موجود در آرای آنها نظیر اعتنا به اهمیت حس تعلق و هویت جمعی در شکل ناسیونالیسم معتدل، قدرت عوامل غیرعقلی نظیر احساسات منفی، اهمیت به تنوع فضایل و وجود راههای مختلف برای درستزیستن و تاکید بر گزینش و اراده فردی را محمل مناسبی برای نقد عقلگرایی و علمپرستی رایج در عصر روشنگری و انحصارگرایی اخلاقی و عقلانی آن و ضدیتش با تاریخیت (historicity) اندیشه میبیند.
آزادی و خیانت به آزادی
(2002ـ1386)
برلین در این کتاب، به متفکرانی توجه میکند که همه از آزادی سخن گفتهاند و در مقام دفاع و تقویت آن بودهاند، اما به سبب ارائه برداشتی عمیق و غیرمرسوم از آن، عملا به این آرمان خیانت کردهاند و چونان در دام بافتههای ذهنی خود افتادهاند که دیگر آزادی معمولی و رایج نیز از ذهنشان پریده است. برلین باتوجه بر نتایج ناخواسته و پنهانی تفکر نشان میدهد که کسانی چون روسو، سنسیمون، فیشته، هگل، هلوسیوس و دومستر نظیر فلسفههای عصر روشنگری به دلیل بیتوجهی به ماهیت تراژیک این جهان و عدم سازگاری الزامی ارزشهای مختلف در آن و نیز بهدلیل توسل به مفهوم «طبیعت» برای توجیه هماهنگی غایات، با وجود آنکه خود را برآورنده آزادی حقیقی میدانند، اما در عمل مصداقی ازجمله مشهور داستایفسکی هستند: «از آزادی نامحدود شروع میکنم و میرسم به استبداد نامحدود.»
در جستوجوی آزادی
(1371)
در جستوجوی آزادی مجموعهای شامل مصاحبه مفصل رامین جهانبگلو با برلین است. در اینجا با برلینی طناز مواجه هستیم که بسیاری از آن مفاهیم فلسفی مورد استفادهاش را به زبانی ساده بازگو میکند. از زندگی و اعتقادات و باورهایش و آنچه در قرن بیستم از سر گذرانده سخن میگوید و درباره برخی متفکران نیز نظراتی صریح بیان میکند. بدین سان گفتوگویی جذاب و در عین حال همدلانه برقرار میشود. از نظر جهانبگلو، برلین متفکری است که آشنایی با او برای زمانه ما ضرورتی مبرم است، زیرا برلین هشدار میدهد پیروی از آرمانی یکتا و منحصر بهفرد اخلاقا ریاکارانه و خطرناک است، زیرا این پیروی منکر میشود که حتی بهترین راههای زندگی فردی و اجتماعی، به فداشدن ارزشهایاخلاقی میانجامد. در لوای تنها «خیر اکبر» در عمل بزرگترین بیعدالتیهای سیاسی روی داده است: یگانه راه به رستگاری؛ راهحل نهایی؛ جامعه بیطبقه؛ حفظ شدن کشور؛ و امروز جهانیشدن و مردمسالار شدن جهان.
ریشههای رومانتیسم
(1999ـ 1385)
برلین، رومانتیسم را بزرگترین تحولی میدانست که انسان غربی از سر گذرانده است و در این کتاب به سرگذشت این جنبش فکری و هنری از نخستین مراحل شکلگیری تا قرن بیستم میپردازد. او بهخصوص به حمله این جریان به اندیشههای روشنگری توجهی ویژه دارد و به معرفی پدران واقعی رومانتیسم چون گئورگ هامان و نیز رومانتیکهای میانهرو و تندرو میپردازد. از نظر برلین، کل این جنبش تلاشی است برای تحمیل الگویی زیباییشناختی بر واقعیت و بیان این ادعا که همهچیز باید از قواعد هنر پیروی کند. برلین معتقد است، ما مفهوم آزادی هنرمند و این را که هنرمند و بهطور کلی انسان را نمیتوان با تحلیلهای عقلی و علمی مینامد، تبیین کرد، مدیون رومانتیسم هستیم. آنچه از رومانتیسم حاصل شد لیبرالیسم بود و مدارا، بزرگواری بود و پی بردن به نقصانهای زندگی و نیز افزایش ادراک عقلانی ما از خویشتن.