بهجای دبیر فرهنگ روزنامه
توصیف مرگ عجیبتر از مواجههشدن با خودش است. آنجا که چشم میگشایی بر روزهایی که دیگر نمیآیند، گویی آنِ وجودت خاموش میشود و در خستگی خفهکنندهای تا ابد میخفتد.
تمام راه به یک چیز بیشتر فکر نمیکنم. موقعیتهای اندوهباری که مرگ بهشکلی غیرمنتظره، جسورانه و بیهیچ ملاحظهای درمیرسد و نفس را چپاول میکند و میرباید. این وقتهاست که آدمی چارهای ندارد جز اینکه به تناظر و قرینهاش بیاندیشد؛ به بودن، به زندگی کردن که همهمان میکاویمش، میجوییمش و دوستش داریم. سرشت و غریزهمان را با همین زندگی کردن نقش بستهاند.
بیهیچ پروایی، هرگز از نظر دور نمیدارم که تا چهسان ما تهی میشویم و بلکه میشکنیم در بیگاه کوفتن بر کوبه درِ نیستی و نبودن و وداع. نایاب و ناباورانه است آنگاه که غمانگیزترین و تراژیکترین قطعه زندگی بر گوشهایمان نواخته میشود و پس از آن چیزی نیست جز سرگشتگی در وادی واهمهوار عدم. درست شبیه چکیدن قطرهقطرههای اندوه بر سنگفرش بیهودگی؛ چکیدنی مستمر و پردوام که همینطور در دوری دایرهوار تکرار میشود و تکرار.
توصیف مرگ عجیبتر از مواجههشدن با خودش است. آنجا که چشم میگشایی بر روزهایی که دیگر نمیآیند، گویی آنِ وجودت خاموش میشود و در خستگی خفهکنندهای تا ابد میخفتد. آن «آن»، در حضور است که میروید و شکوفا میشود. انگار باید به آیینی و مرام و مسلکی دیگر ایمان بیاوریم و حسرتوار بر تمام نیمهتمامهایی که مجال نیافتند، آه بکشیم و درد. نمیدانم برای چه و چطور باید تسلا یافت هنگامی که هرم هماره قطرههای وداع ابدی بر گونههایمان یخ میزند.
خانهها که بیتاب میشوند و جانها بیقرار و زندگان عبوس، گویی همهمان به درون مامنی مرارتآور و مرگآلود میخزیم. آنجا که بر نابهنگامی مرگ، چشمِ ناچاری میبندیم، رسیدن به ظلمات وحشت و سیاهی مطلق سوگ و کشدارتر شدن تلخکامی است و دیگر هیچ. ما چقدر بیپناهیم آن دم که اسیر کژتابی انکار میشویم و ویلان و سرگردان در معبری تهی از حضور. فانوس روشناییبخش زندگی که با وزش مرگ کور میشود، ما نیز از تمام روزهایی که دیگر نمیآیند، عبور میکنیم؛ روزهایی که تا همیشه و تا ابد، یک چیزیشان کم است؛ یک حضور، یک صدا، یک خنده و یک زندگی.
اینها را بهجای دبیر فرهنگ روزنامه هممیهن مینویسم. فرقی ندارد. من باشم یا علی. سوگوارهنویسی برای کسی که صاحب لطیفترین و دلنشینترین لبخندها بود، از من هم مثل رفیقم، برمیآید. شاید نتوانم واژهها را درست و بحق به استخدام درآورم و حالمان را شرح دهم، اما خوب احساسش میکنم.
نمیدانم چطور میشود شفقت و نرمدلی را مثل یک سوگند همیشه ورد زبان داشت، اما او داشت. خواهری که برایم ربالنوع آفتاب مهربانی بود با کلامی هستیبخش و رشکبرانگیز. حالا که چنگال مرگ فرود آمده و یاختهیاختههای اندام و وجودمان را از هم گسلانده و پشتهای سرد و مغموم آوار سرمان کرده، بیش از هر وقت دیگری باور دارم هیچچیز نیمهتماش خوب نیست. مطلقاً هیچچیز. چه خواسته زیستن و زندگی کردن باشد. شاید درستتر این باشد که بگویم روزهایی که بگویم صلابت روزگاران در پیش، نه یک حضور و یک خنده و یک زندگی، که یک هزار حضور، هزار خنده و تا بینهایت زندگی کم دارد.
او رفت و رازهای سر به مهرش را هم با خود برد، اما شاخساران بستان مهربانیاش همیشه سبز خواهند ماند.