| کد مطلب: ۲۳۱۶۳

به‏‌جای دبیر فرهنگ روزنامه

توصیف مرگ عجیب‌تر از مواجهه‌شدن با خودش است. آنجا که چشم می‌گشایی بر روزهایی که دیگر نمی‌آیند، گویی آنِ وجودت خاموش می‌شود و در خستگی خفه‌کننده‌ای تا ابد می‌خفتد.

به‏‌جای دبیر فرهنگ روزنامه

تمام راه به یک چیز بیشتر فکر نمی‌کنم. موقعیت‌های اندوهباری که مرگ به‌شکلی غیرمنتظره، جسورانه و بی‌‌هیچ ملاحظه‌ای درمی‌رسد و نفس‌ را چپاول می‌کند و می‌رباید. این وقت‌هاست که آدمی چاره‌ای ندارد جز اینکه به تناظر و قرینه‌اش بیاندیشد؛ به بودن، به زندگی کردن که همه‌مان می‌کاویمش، می‌جوییمش و دوستش داریم. سرشت و غریزه‌مان را با همین زندگی کردن نقش بسته‌اند.

بی‌‌هیچ پروایی، هرگز از نظر دور نمی‌دارم که تا چه‌سان ما تهی می‌شویم و بلکه می‌شکنیم در بیگاه کوفتن بر کوبه درِ نیستی و نبودن و وداع.  نایاب و ناباورانه‌ است آنگاه که غم‌انگیزترین و تراژیک‌ترین قطعه زندگی بر گوش‌هایمان نواخته می‌شود و پس از آن چیزی نیست جز سرگشتگی در وادی واهمه‌وار ‌‌عدم. درست شبیه چکیدن قطره‌‌قطره‌های ‌اندوه بر سنگفرش بیهودگی؛ چکیدنی مستمر و پردوام که همین‌طور در دوری دایره‌وار تکرار می‌شود و تکرار.

توصیف مرگ عجیب‌تر از مواجهه‌شدن با خودش است. آنجا که چشم می‌گشایی بر روزهایی که دیگر نمی‌آیند، گویی آنِ وجودت خاموش می‌شود و در خستگی خفه‌کننده‌ای تا ابد می‌خفتد. آن «آن»، در حضور است که می‌روید و شکوفا می‌شود. انگار باید به آیینی و مرام و مسلکی دیگر ایمان بیاوریم و حسرت‌وار بر تمام نیمه‌تمام‌هایی که مجال نیافتند، آه بکشیم و درد. نمی‌دانم برای چه و چطور باید تسلا یافت هنگامی که هرم هماره قطره‌های وداع ابدی بر گونه‌هایمان یخ می‌زند.

خانه‌ها که بی‌تاب می‌شوند و جان‌ها بی‌قرار و زندگان عبوس، ‌گویی همه‌مان به درون مامنی مرارت‌آور و مرگ‌آلود می‌خزیم. آنجا که بر نابهنگامی مرگ، چشمِ ناچاری می‌بندیم، رسیدن به ظلمات وحشت و سیاهی مطلق سوگ و کش‌دارتر شدن تلخ‌کامی است و  دیگر هیچ. ما چقدر بی‌پناهیم آن دم که اسیر کژتابی انکار می‌شویم و ویلان و سرگردان در معبری تهی از حضور. فانوس روشنایی‌بخش زندگی که با وزش مرگ کور می‌شود، ما نیز از تمام روزهایی که دیگر نمی‌آیند، عبور می‌کنیم؛ روزهایی که تا همیشه و تا ابد، یک چیزی‌شان کم است؛ یک حضور، یک صدا، یک خنده و یک زندگی.

این‌ها را  به‌جای دبیر فرهنگ روزنامه هم‌میهن می‌نویسم. فرقی ندارد. من باشم یا علی. سوگواره‌نویسی برای کسی که صاحب لطیف‌ترین و دلنشین‌ترین لبخندها بود، از من هم مثل رفیقم، برمی‌آید. شاید نتوانم واژه‌ها را درست و بحق به استخدام درآورم و حالمان را شرح دهم، اما خوب احساسش می‌کنم. 

نمی‌دانم چطور می‌شود شفقت و نرم‌دلی را مثل یک سوگند همیشه ورد زبان داشت، اما او داشت. خواهری که برایم رب‌النوع آفتاب مهربانی بود با کلامی هستی‌بخش و رشک‌برانگیز. حالا که چنگال مرگ فرود آمده و یاخته‌یاخته‌های اندام و وجودمان را از هم گسلانده و پشته‌ای سرد و مغموم آوار سرمان کرده، بیش از هر وقت دیگری باور دارم هیچ‌چیز نیمه‌تماش خوب نیست. مطلقاً هیچ‌چیز. چه خواسته زیستن و زندگی کردن باشد. شاید درست‌تر این باشد که بگویم روزهایی که بگویم صلابت روزگاران در پیش، نه یک حضور و یک خنده و یک زندگی، که یک هزار حضور، هزار خنده و تا بی‌نهایت زندگی کم دارد. 

او رفت و رازهای سر به مهرش را هم با خود برد، اما شاخساران بستان مهربانی‌اش همیشه سبز خواهند ماند.

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
سرمقاله
پربازدیدترین
آخرین اخبار