۸آذر دوم؟
۱۹ سالم بود. هشتمآذر ۱۳۷۶ را میگویم. ششماه پس از دومخرداد ۱۳۷۶. سر به آسمان میسائیدیم.
19 سالم بود. هشتمآذر 1376 را میگویم. ششماه پس از دومخرداد 1376. سر به آسمان میسائیدیم. گویی، هرچه میخواستیم، میتوانستیم. توانسته بودیم با نوشتن نام سیدی بر کاغذی سفید، کشوری را متحول کنیم. همان کشوری که قبل از آن، گامبهگام، لحظهبهلحظه، روزبهروز آن را متحول کرده بودیم. با خندههایمان، با لباس پوشیدنهایمان، با دوستیهایمان، با مجله و روزنامه بلعیدنهایمان، با کتاب خواندنهایمان، با فیلم دیدنهایمان و در آخر، با رایدادنمان. یادم هست در شیراز، یکسال قبل برای انتخابات مجلسپنجم همان کاری را که دومخرداد برای خاتمی کردیم، برای رای آوردن جمیله کدیور کردیم که نشد. همانطور که مردم تهران برای فائزه هاشمی و دیگران کردند و شد. یا اصفهانیها برای دکتر مصطفی معین. آن روزها، شاید نمیدانستیم چه میکنیم. حتی جامعهشناسان درست نمیدانستند. راویان امر واقع بودند. تحلیلگران روز شنبه!
ما اما خود را درون ماجرا حس میکردیم. کنشگرانی ناشناس که از کوچکترین روزنها، بزرگراههایی برای تغییر ایران میساختیم. اگر نیمه اول دهه هفتاد برای دولتمردان عصر سازندگی شهرها و سدها و جادهها بود؛ گویی، برای ما نوجوانان و جوانان دهههفتادی، عصر سازندگی جهانها و رویاها و شکستن سدها و گشودن راهها بود. هریک، خود را یک سردار سازندگی میدیدیم. چنانکه در ادامه پیش رفتن و سد شکستن، خود سردار سازندگی را هم شکستیم؛ به امید پیشتر رفتن و به عقب برنگشتن.
در این مسیر، فوتبال هم جایگاه نمادین خود را داشت. نمادی ملی بود و نشانهای از خواستن و توانستن ما. هرچه راه سختتر میشد و احتمال صعود کمرنگتر، خواستن ما بیشتر میشد. فوتبال برای ما رنگ همان رویایی را داشت که سیاست. چنین بود که ستارگان ملیپوش را نمایندگان اراده خود میدیدیم؛ همچنان که سیاستمداران و نویسندگان و گویندگان برآمده پس از دومخرداد را نماینده اراده خود میدیدیم. علی دایی و احمدرضا عابدزاده و خداداد عزیزی و کریم باقری و حتی علیاکبر استاداسدی در مستطیل سبز، پیشبرندگان خواست ما بودند و محققکنندگان رویایمان. همچنان که سیدمحمد خاتمی و سعید حجاریان و ماشاءالله شمسالواعظین و عطاءالله مهاجرانی و اکبر گنجی و عباس عبدی و دیگر اصلاحطلبان در عرصه سیاست و رسانه، پیشبرندگان خواست ما بودند و محققکنندگان رویایمان.
حس میکردیم هر آنچه اراده کنیم، شدنی است. چه در سیاست و چه در فوتبال. هشتمآذر این حس ما را قویتر کرد. باور کردیم هر آنچه ناشدنی میپنداریم، شدنی است و هر آنچه سخت است، دود میشود و به هوا میرود. استرالیا و دروازهبان نامدارش، مارک بوسنیچ، نمادی بودند از همین سختنماهای دودشده. در مسیر این دود کردن آن مانع سخت و عبور از آن دیوار بلند، همه چهرهها و بازیگران و نیروهای موثر، وجه نمادین پیدا میکردند.
چنین است که بازیکنان و عوامل آن نسل تیمملی، همگی وجه نوستالژیک پیدا کردند و مهمتر از آن، هشتمآذر که از همان روز «حماسه ملبورن» خوانده شد؛ نهفقط در گفتار جوانانی که بعد از بازی از شادی به خیابان ریختند که در عالیترین سطوح گفتمان رسمی.
ستارگان آن روز تاریخساز، حتی اگر بازیکنانی حاشیهای بودند و در شرایط عادی در تاریخ فوتبال ایران جای خاصی نمیداشتند، تبدیل شدند به بخشی از خاطره جمعی ایرانیان. برخی از آنان، چنان نقش غیرمتعارفی را بازی کردند که گویی، ماموریتی ویژه و تاریخی و رسالتی مقدس برعهده داشتند. یکی مثل ابراهیم تهامی که ناگهان به زمین آمد و همهچیز را تغییر داد و رفت. یا خود والدیر ویهرا که معلوم نشد از کجا آمد و به سرمربی ایران رسید و آن صعود را رقم زد و بعد از آنهم، معلوم نشد به کجا رفت. یا حتی آن تماشاگر دیوانه استرالیایی که ظاهرا فقط آمده بود تا جو را به نفع ایران بههم بریزد و برود. چه رسد به ستارگان کمنظیری مثل عابدزاده و دایی و خداداد و باقری که در آن روز، همچون اغلب دوران فوتبال خود درخشیدند. اما حتی در مورد آنها هم، درخشیدن و خاطره ساختن آن روزشان با کل دوران فوتبالشان برابری میکرد.
چنین بود که هشتمآذر نهتنها در تاریخ فوتبال که در روند تحولات جامعه ایران، نقش و جایگاهی نمادین پیدا کرد. آن نسلی که طعم آن روز را چشیدهاند، شاید در بردهای مهمتر ایران (از جمله دو برد در جامجهانی 1998 و 2018 برابر آمریکا و مراکش) دیگر آن طعم را نچشیدند. آن طعم، طعم خواستن و توانستن بود. طعمی که امروز، جامعه با آن بسیار فاصله دارد. جای آن را خواستن و نتوانستن گرفته است. بخش مهمی از این حس هم، ناشی از شکست پروژه نسل ماست. نسلی که در دومخرداد به میدان آمد تا تحول آفریند؛ اما نتوانست به آنچه میخواست برسد. حال، یا خواستهایمان متناسب با واقعیت نبود و جنس رویایی داشت؛ یا موانع موجود در واقعیت، بیش از آنچه میپنداشتیم سخت بود که دود شود و به هوا رود. شاید، تلخترین واقعیتی که نسل ما چشید، این بود که دستیابی به رویا در سیاست بهسادگی فوتبال نیست. در زمین فوتبال، ممکن است معجزهای رخ دهد، والدیر ویهرایی بیاید، ابراهیم تهامیای پیدا شود، تماشاگر دیوانهای جو را بههم بریزد تا در نهایت، توپی به غزال تیزپایی برسد و حماسهای خلق شود. زمین سخت و لیز سیاست، اما نشانمان داد که نمیتوان به هرچه خواست، رسید.
نمیتوان هرآنچه درست میپنداریم، اراده کنیم. نمیتوان طرف مقابل را مانعی پنداشت که باید از آن گذشت.
امروز هشتمآذر دیگری است؛ در جامعه دیگری. جامعهای کاملا متفاوت با پسادومخرداد، با هشتمآذر 1376. جامعه امروز که میتوان بهتسامح آن را پسامهسا خواند، جامعهای است خشمگین با خواستهایی انباشته. خشمگین از آنچه طی بیش از ربع قرن خواسته و به آن، دست نیافته است. بخشی از این جامعه چنان خشمگین است که حتی از همراهی با تیمملی ابا دارد. بهانهاش غم مردم است؛ اما واقعیت آن است که میان خود با آنچه در زندگی عادی و رسمی در جریان است، شکافی پرناشدنی مییابد و ازاینرو، بر هرچه رنگوبو و نسبتی با آن دارد، برمیآشوبد. حتی، اگر تیمملی فوتبال باشد. چنین است که هشتمآذر امسال، گویی قرنها با هشتمآذر 1376 فاصله دارد. چون ما و نسل ما و نسلهای پس از ما، بسیار با حسی که در آن روز داشتند، فاصله دارد. حس همهباهمبودن، حس خواستن و حس توانستن...