«وداع با گابو و مرسدس» عمدتاً شامل داستانهایی از زندگی گارسیا مارکز است، اما زمانی که او به تجربیات خود فکر میکند و با ناامنیهایش روبهرو میشود. طی دوران نوشتن خاطرات، او کاملاً آگاه است دیواری که والدینش در اطراف زندگی خصوصیشان ساختهاند تا حدودی دور زندگی او هم کشیده شده است. او ۵۰ سال نمیدانست که پدرش در مرکز چشم چپش بینایی ندارد و تنها در اواخر زندگی مادرش فهمید که خواهر و برادرش در بچگی مردهاند. گارسیا مینویسد: «پس ذهنم مشغول این است که شاید آنها را به اندازهی کافی خوب…