خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی... مذبوحانه تلاش میکنم به همین خوابیدنهای تلخ و پر از دلهره پناه ببرم، نمیشود. میخواهم بلند شوم، کاری کنم، چیزی بنویسم، باز هم نمیشود. تصور جای خالی آن چلچراغ در صحن و سرای غزل، دلم را آشوب میکند. اگر از این بیماری جان بهدر بردم، در سوگ آن یار دیرین و در وصف آن غزلهای شیرین، حرفهایی خواهم زد. فعلاً همین سطرهای مغشوش که به سختی نوشتم، مثل لشکر مار و عقرب از جلوی چشمهایم رد میشود و جانم را به آتش میکشد...